شکلاتی برای تو

داستان های کوتاه غیــــر حرفه ای

شکلاتی برای تو

داستان های کوتاه غیــــر حرفه ای

شاید وقتی دیگر

زمانی که من دارم تصمیم می گیرم که به چپ فرار کنم یا به راست، تو در حال قد کشیدنی! 

و زمانی که تو تند می روی، من در این فکرم که آرام آرام بمانم هرچند دلتنگی آرام آرام شروع به چکه چکه کردن می کند و فقط می خواهد زخم های دلم را با آهنگش به رقص درآورد ولی من تصمیم می گیرم تصویر گیسوانت را از تصویر زخم های دلم جدا کنم،از تو می پرسم آیا می توانم؟  

و در پایان فقط می گویم: اسفند است و اسفند، ماه من و تو نیست که در آن غزل عاشقانه بخوانیم بگذار شاید وقتی دیگر! 

 

شغل آینده

 

 

 

 

وقتی بچه بودم و در جمع یا غیر جمع ازم می پرسیدن که می خوای در آینده چی کاره بشی من به خودم می گفتم چه سوال احمقانه ای آخه من چه می دونم؟!!! 

اما چونکه همه جواب می دادن و منه بی عرضه بی جواب نباشم فکر کردم و خلبانی رو انتخاب کردم (چقدر آرمانی)!! 

ولی حالا که دارم بهش فکر می کنم دوست داشتم بگم: 

                                                                            هیچ کاره ی هیچ کاره!!!!  

 

  

 

  

آخرین بار

شاید آخرین بار باشه من ازت می خوام که آخرین بار باشه تو می گی که نمی شه اما من می خوام!!!  

یه دعا کن؟ 

تف سر بالام ... آره! 

نمی دونم شاید همین!
 

دوباره نمی دونم باید سرم رو پائین بگیرم یا نه؟! 

فقط سلامم را تو پاسخ گوی و در بگشای دلم ناجوانمردانه تنگ است!
 

شاید این آخرین دیدار باشد.

 

۵ سالگی

بهش گفتم به ته خط رسیدم باور نکرد وقتی که تیغ ریش تراشی رو روی رگم گذاشتم به باور رسید ولی دیر شده بود.  

به ته خط رسیدن یعنی اوج دلتنگی ندیدن تو - تو که نیستی و هیچ وقت نخواهی بود -  

به ته خط رسیدن یعنی گرفتار زمین شدن و با آدمها به تفاهم نرسیدن. 

به ته خط رسیدن یعنی اینکه خاطره های تو را دیگران نابود کنند. 

به ته خط رسیدن یعنی اینکه کاش عاشقت نمی شدم.

 

بهش گفتم وقتش رسیده این دلگیری از دست خودم رو تموم کنم اون باور نداشت من باور داشتم. 

 

یه روز یادت هست که گفتی من هم نبودم بخند - می خواستم بهت بگم تو که نبودی دیگه نتونستم بخندم.

 

گفتی که مرد گریه نمی کنه من گفتم اگه بودی اگه نرفته بودی حالا محتاج نبودم محتاج خلقی که به من به چشم یه بیچاره بی عرضه نگاه کنند و من تازه حس کنم گونه هام کمی مرطوب شده!

 

 

پنج سالگی وبلاگ رسید (۶بهمن) و وبلاگ همچنان بی رونقه!!!! 

 

 

 

 

جنگ و عشق

ـ تو که عرضه نداری چرا اینجایی؟ 

ـ ربطی نداره!؟ 

ـ چرا ربط داره من که عرضه ندارم دارم می رم 

وقت وقته رفتنه من می دونستم اونم می دونست فقط تو بودی که نمی دونستی. کاش یه اتفاق می افتاد فرقی نمی کنه چه اتفاقی باشه فقط باید منتظر یه اتفاق باشم.  

ـ  می گن می خواد جنگ بشه 

ـ چشای قشنگی داره 

ـ توی جنگ عشق دردسره نگاش نکن 

ـ فکر می کنی دوباره بتونم ببینمش؟ 

ـ خفه شو دیگه 

 

یک اتفاق داره می افته ولی نه اون اتفاق. تو داری عاشق می شی!  

 

 Italian Vogue Make Love Not War Impressive PhotShots

 

یک روز خوب

شاید خیلی مهم نباشم. شاید و یا حتی واقعا برای کسی اهمیت نداشته باشم ولی این برام اصلا مهم نیست. 

این وبلاگو ۴-۵ ساله دارمش هیچ وقت تو ماه آذر مطلب نذاشته بودم تا امسال. 

آذر ماه:ماهه تولد من - ماه افسردگی ها - ماه دلتنگی - ماه بی ماهی - و شاید حتما جای خالی تو ...  

                                                           *****

نمی دونم تا کی می تونم جلوی این عقده ها رو بگیرم و نذارم زیر ناخونام واسه خودشون استخر و جکوزی درست کنند.

باید صبر کنم اینو من نمی گم اون زنه که ته فنجون قهوه مو نگاه کرد گفتش و بعد رو کرد به معتادی که داشت از تو جوبا آشغال جمع می کرد سرش داد کشید انگاری می خواست خودشو خالی کنه.

باید صبر کنم اینو من می گم به تو که عین مرغای سر کنده می مونی و دوست نداری فرق بین حقیقت و واقعیت رو بدونی. 

هیچ وقت از خودم نپرسیدم که چرا هیچ اسمی توی وبلاگم و توی پستاش که حتی این روزا با وجود حوا و فواد و اون یارو قیصره که همه وقتمون دنبال یه روز خوب می گردیم وجود نداره.

ابلهانه به نظر می رسم اینو تو داری به من می گی که هر چیزی یه حدی داره حتی این چرت و پرت نوشتنا !

داخل ایستگاه اتوبوس نشسته بودی اتوبوس اومد. اتوبوس رفت. ولی تو نرفتی. تصمیم گرفتی نری و به این کابوس ادامه ندی چادرت رو آزادانه با هوا مخلوطش کردی و از اینکه شوهرت رو یه ساعت دیگه می تونی بعد یه هفته ببینی خوشحال بودی و فکر نکردی باید چطوری جواب سر کار نرفتنت رو و کرایه خونه آذر ماه رو به شوهرت بگی!!!  

(توضیحات: حوا و فواد زن و شوهرن و قیصر دوستشونه)

    

 

 

 

گبه

کوزه ای از خاطرات گبه بر دوش می کشیم؛ 

چارده سالگی 

برای رسیدن به کلک خیال؛ کلکی ساختیم 

همانجا که کوزه را بر خاک نهادیم؛ 

سی سالگی 

آخر- چهارراه چهل سالگی در پیش است!  

در باورمان نمی گنجد از گبه چهارده سالگی بی کلک 

                                                                   و کلک 

                                                                          و کوزه گذشته باشیم 

 

 

 

قرار بود پشت جلد کتاب جشنواره چاپ بشه فروغ نوشت اما کتاب چاپ نشد تقصیر من بود یا از دردسرهایی که این اواخر دست و بالم رو گرفته بود. خسته شده بودم از همه چیز بخصوص زندگی اونم ماهه تولدم ماه افسرگی هام.

‹‹ این مطلب رو هم به خاطر یه وروجک که گفت چرا آپ نمی کنی!!!! ››

زن

نگاه می کنم به تو که به خیلی چیز ها ایمان آورده ای و من به هیچم. 

و دائم می بینیم تو قد می کشی و من ذره ذره آب می شوم!!

سرم را پایین می اندازم توی پیاده رو که راه می روم شاید این لکه ننگی را که روی پیشانی ام حک شده کسی نبیند. تو در گوشم آرام می خوانی: بخند به آبروی رفته ات... بخند به لکه ننگ روی پیشانیت ...

من می خندم. و تو که درک می کنی کسی تولد دوباره ات را تبریک نگفت و من که هنوز نمی دانم چه احساسی برای مادر شدن داری فکر می کنم چطور با یک جیغ تو تبدیل به یک زن شدی!