شکلاتی برای تو

داستان های کوتاه غیــــر حرفه ای

شکلاتی برای تو

داستان های کوتاه غیــــر حرفه ای

چهارشنبه ی آشفته ی من

 

می خواستم بگم خیلی وقته تو دلم روی زخمای که زدی دارم مرحم می ذارم توی این پاییز خسته دارم کم میارم مثل تو که خیلی وقت پیش کم آوردی نمی دونم چرا درباره اینا می نویسم مثل یه زن و مرد غریبه بدون جرات پرسیدن ولی با یه حس آشنایی از کنار هم رد می شن تو هم از کنارم رد شدی. 

مثل یه خاطره بود مثل یه کوزه شکسته نخواستم دست بهش بزنم می ترسیدم بشکنه می ترسیدم مثل ذهن آشفته من اونقدر رنگش از دست بده که دیگه نتونم ببینمش. 

دستت رو بیار پایین من مثل پیچ و خم بیغوله ها شدم این که می گم بیار پایین منظورم بزن تو صورتم این دیگه نه استخاره داره نه فکر کردن. 

باز شبیه روزای مترسک وار شده بود شبیه هق هق شبیه همون پیرزنه.  

من آروم سعی می کردم بخزم زیر چتر اون عابری که با فاصله کمی از من داشت راه می رفت و قد بلندش باعث می شد بتونم از سایه ش و چترش کمک بگیرم تا کمتر خیس بشم تو دلم گفتم گور بابای آشنای قدیمی  بذار رد بشه ... 

 

 

 پاییز 

تو با نقش خیالت 

چهره مرا ورق می زنی و می گویی 

                                                پاییز در راه است  

در این پاییز من به نام تو سنگ به شیشه می زنم 

تو به نام من اما پرده را می کشی! 

  

عکس از دوست و استادم مسعود سلیمانی سپهر

چند قطره چکید

من این بالایم 

جایی که هیچ درختی نمی روید 

هیچ دریایی جرات ایستادن ندارد 

و من این بالایم 

جایی که همه منتظرند ماهی ای سر از تخم درآرد    

 

sky.jpg    

***

زن چای نباتش را هدیه کرد به مرد 

مرد پابرهنه زیر گودی تاریخ را گرفت 

  

 

 

***

  تو قطره قطره نگاهت را می بخشی و من عقلم را