شکلاتی برای تو

داستان های کوتاه غیــــر حرفه ای

شکلاتی برای تو

داستان های کوتاه غیــــر حرفه ای

عشق منطقی

وقت بیکاری عشق

دنبا ل غربت تو

همراه حسرت من

درشهر بی محبت

آخرش برتن دیوار می ماند:

                            عشق من تو محبت

عشق دوست داشتن است

و من دنبال عشق

و تو در غبته من

و محبت در گذر نگاه تو

           دل را می گذارد بی محبت

عشق در پس نگاه است

و من مقتول نگاه

و دادگاه تو را قاتل می پندارد

در یک عشق منطقی

صادر می کند حکم اعدام

روحم مدام سگ دومیزند

تا عوض کنم حکم را

حیف

هر جا می روم

بر علیه توست همه چیز

پشت سرم هیچ کس نیست

این خواص دل بریدن است

خودت بنا کرده ای

بچش؟!

نمی توان کاری کرد

((بیگانه)) خسته است

تو برای ادامه ی قصه

باید بگذاری چیزی یادگاری

                           یک خنجر برای هنگام اعدام

                           من خنجر  غصه  نقاشی

من آخر چند من است؟

خنجر لازمه ی رسیدن به یار

غصه به خدا نرو

نقاشی یادگاری

یادگار برای کی ؟

ما بی یادگاریم

آخر وقتش نبود

پولش نبود

بچه دردم آن نیست

نسل عاشق زنده نمی ماند

زنده

یکی معنی اش را بگوید

آخر من از فردا می ترسم

و می دانم تو از دولت یار گریزانی

در بیداری ماهیها

                 تنها شاهد منم

نمیدانم شاید گریز دل باشی

جرات گفتن ندارم

دادگاه تو را می خواهد

تو از خاکستریهای باد نگریز

آنها همه جایند

شاید در وسوسه خندیدن

کسی خواهد مرد

                انشاالله تو نیست

بمان تاماشگر کم است

من از فردای می ترسم

شاید در جای احساس دست تو

قلبم دلتنگ توست

و از ته کوچه ی عشق

من با تو سخن می گویم

تا بمانی تماشگر کم است

او سرنوشتش دست من است

 وسرنوشت من دست او

بگذار تا ته سرنوشت بازیگر بمانیم

بگذار راوی قصه اش را بگوید

ته قصه اش یک تراژدی ست

آن هم منتظر من و نوست

در ته کوچه عشقدو مرغ و خروس به تماشای همند

باشد مزاحمشان نشوم

آن سر کوچه

به تماشای یک بازی دخترانه منتظرم

آن دختران از نسل عاشقانند

آنها در نگاه

آنها در چهره

آنها پر از تکرا عشق منتطقی اند

باشد عاشقشان نشوم

من از فردا می ترسم

آخر قدم کوتاه است

و چوبه دار بلند

باید من همدم خنجر بمانم

اعدام در حال اجراست

تو در حال مردنی

مثل من

((بیگانه)) دارد میمیرد

خنجر قرمز مایل به سرخ بر روی نقاشی ست

کوچه

یک زوج جوان دارند رد می شوند

رد می شوند فقط همین

دو نعکش به قبر ستان می روند

و من شاعر مترجم زندگیم:

                             زندگی یعنی مردن دو عاشق در اوج دوست داشتن

                             زندگی یعنی رد شدن ثانیه ها در پی نگاه

                             زندگی مرگ در عشق منتطقی

                             زندگی تصویر دختری در ذهن عابری

                             زندگی مردن یک((بیگانه)) همراه عاشقش

زندگی یعنی عبادت در رقابت عاشقان است.

3/11/82

 

در کمبود آب

درآهنگ آیه های زندگی

من به تنهایی شعر مدیونم

یا بعد از زمان بی عاری فشفشه ها

در جدی آباد زمان

من بی آب و دانه

در پی بنایی کلماتم

من هم وزن آهویم

من گل گربه ام

من در آیینه دق میبینم تو را

تو در میان تاریکی

             تاریکی ای از نوع تاریکی پشت تاریکی

تو در اعماق آیینه ای

زمانه مرا به دیدنت عادت می دهد

زمانه مرا بی فشفشه گذاشته

زمانه تو را با دلهره ی من می رقصاند

و مهر صد آفرین را بر پیشانی تو می نهد

من هم وزن آهویم

تو می بینی:

            یک آهوی غریب همراه من

            یک جفت خشک شده بر تن دیوار

            برای یادگاری زمانند

تو با ساز و آواز شاد

در آخرفیلم عاشقانه

برایم عاشقانه شعر بخوان

آخر من به تنهایی شعر مدیونم

در کمبود آب

         فعلا" باید گریست

در گریه ی من

تو مشتت را بگیر

اشکهایم الماس عشق

در جدی آباد زمان

همراه زندانند

تو نگو:مرا بخش

نو نگو:آخر به گریه ات خیلی عادت کردم

تو استادی

تو زیر پا گذاشتن قانون را اموختنی به من

تو فرار از انفجار فشفشه ها را آموختی به من

سپاسگذارم

نکند خدا ذلیلت کند

تو آخر هم بی خدایی

تو باعث کمبود آبی

در کمبود آب

فعلا"باید گریست

گریست

آنهم تنها

         فقط با خدا

۱۳/۱۱/۸۲

اینجا و آنجا

اینجا اخمو

آنجا مهربان

میگویند همیشه به من

رعایت کنم مجبورم

اینجا با دامن

آنجا بی دامن

من سبک نیستم

نگو هر روز قلب شکستم

اینجا یک فرهنگ

آنجا یک فرهنگ

من اینجا از خدا خواهم پرسید:

                               روز چرا بی رنگ است؟

                               شب تاریک است؟

                               روز چرا رنگارنگ است؟

                               شب ترسناک است؟

آنجا می بینم:

            خون آشام احساس دارد

            و در عاشقی اش التماس دارد

نمیدانم

من هنجار شکنم

غربزده نمیشود بود

من (( بیگانه)) ام

بی خدا نمیشود بود

من از دلهره ی یار میتپم

من در نجاست باد

من در خاکستر یاد

من در کوزه ی پولادین عشق

همراه اردکها پیوسته میمیرم

نور از میان انگشتانم می گذرد

صحنه ی پشت میله های اتگشتم

                                 مایل به آبی

شکنجه گاه من

من پر از چهره ی دختران جوانم

من پر از گناه

من از خدا شرمنده ام

روزی شبی خواهد آمد

تو دور خواهی شد

از مرز نگاهم تا دادگاه

تو از نگاهم وهم گرفته ای

تو از نوع مهربان

تو از نوع بی دامن

تو از فرهنگ بالاتری

تو پیوسته خون آشامی

تو عاشق خون منی

تو عاشق پول منی

تو غربزده ای

همنشین((بیگانه)) نمیشود بشوی

ما دلهامان نازک بی فردا

ما چشمهامان اخمو

گریز از نگاه نا محرم

                      خوبی ها لنگر انداخته

شما خود پرست

شما ظاهرپرست

ومن گریزان از شما

از جامعه گریزان

من در پی چشم

چشمی در نظرم آشنا

او چشمم

82/11/3

 

امروز زمستان

زمستان بی اجازه آمده است

همراه سرما

که نشان غمهای من درآخر شاهنامه است

دردها همیشه با زمستانند

دیروز عزادار شد دوستم مادربزرگش مرد

تسلیتش باد

امروز در مدرسه گل کاشتم

و فردا میآید برادرم از پایتخت

امروز زمستان همراه امتحانات

                       بی اجازه آمده است

2/10/82

 

قطره

 قطره خلاصه ای از دریا

                   برای گریه کردن

برای تازگی اقاقی هاست

 

 

 

امشب عروسی ست

امشب عروسی ست

امشب عروسی ست من می خواهم زنده بمانم

همه خندان

اینجا شیطان عاشق میشود

عاشق

        یکی معنی اش را بگوید

چیزی بگو تو هستی

انگار شادی خوشحالی انگار مرا دیده ای

برق نگاهت

           خشک می کند مرا

امشب عروسی ست

من وتوزنده خواهیم ماند

                        برای با هم بودن

بی

خواهیم شکست

کاشکی رو راست

در پی آسایش فردا کنار میزدی پرده را

نه بی اجازه شیطان خواهد آمد

اما امروز زمانه عادت کرده

                             اینها همه رسم شده

امش عروسی ست

حرب اللهی رعایت کن

زندگی اینجاست

من بهشت موعودتم

در بهشت عروسی

   من

      و

        تو

خلوت

بی هیچ عاقدی

               برای حلال کردن

۱۶/۱۰/۸۲

روزگاری می نوشتیم

 توبه

ای کاش آن نیرو را در خود میافتم که بگوید : نقطه , سرخط !
**********
زندانی

دیواری بدور خود ساخت .
گفت : دنیا را در بیرون دیوارم به بند کشیدم .
******************
اشراق

سر بزیر افکنده و سخن میگفت .
حرفش را نمی فهمیدم .
سر بلند کرد و به چشمانش نگریستم .
دیگر حرفی برای زبان نماند .
******************
یه بابائی و خدا ...

دمدمای غروب کنار یه ده قشنگ , توی دشت سر سبز یه <بابائی> وایساده بود .
می خواست مناجات کنه !
روبه آسمون کرد و گفت : خدایا خودتو به من نشون بده !
یدفعه یه ستاره دنباله دار از این ور آسمون به اونور آسمون پر کشید !
طرف که تو باغ نبود دوباره گفت : خدایا با من حرف بزن !
یهو صدای چهچه یه بلبل سکوت دشتو شکست ولی ....
بازم گفت : خدایا لااقل یه معجزه نشونم بده !
یدفعه صدای گریه یه بچه که همون وقت بدنیا اومده بود , دشتو گرفت .
یارو بازم نگرفت !
گفتش لااقل دستتو بزار روی سرم !
خدا از اون ور آسمون دستشو آورد گذاشت رو سر اون مرد .
مرد که حوصلش سر رفته بود با دستش پروانه سفید خوشگلی که روسرش نشسته بود رو پر داد و رفت !
****************
آزمودن

آزمودن بهترین راه آموزش است ولی چه بهتر آزموده دیدن .
*******************
پاداش پاکی

شبنمی براق و زیبا , چون بلوری آرمیده روی دست شاخه ای گل , سر نهاده در بر آغوش برگی , در سکوتی پر زفریاد از تللالوء های زرین , چون
بلوری سیم فام از شدت یکرنگی او , میتوان دید از تنش سبزی برگ نسترن را .
نسترن اما چه ساکت , بیتحرک , پای در خاک , تا مبادا می بجنبد یا بغلطد دانه شرم و حیائش .
چون عروسی در شب وصل , از عرق پوشیده روی و سینه اش را .
ناگهان بادی بپاشد , گرد بادی یا نسیمی , از خطورش رعشه ای آمد بر اندام ظریف نسترن .
نسترن لرزید و غلطید و فرو افتاد از رویش نشان بکر معصومیتش یا آبرویش .
سرخ شد سرخ و کمی غمباد , که مبادا باد در گوش فلک یا باغ بر گوید از او افسانه ای پر ننگ و پر عار .
در آن افسوس ناگه , ریشه هایش سردی آبی چو مروارید غلطان را گرفتند و شبنم باز گشت از ریشه های خاکی او تا رخ افلاکی او .
نسترن هم رنگ نور
نور هم رنگ خدا بود .
**********
لایق چیستم ؟


چقدر دست نایافتنی میشوی آنگاه که روی از تو میگردانم .
و از رگ گردن به من نزدیکتری آنگاه که میخوانمت .
صبح روزی دست تمنا به سویت دراز میکنم و شبانگاهان سنگ به آستان حضورت میزنم .
***********
ای آفتاب حسن وقت است که باز آئی

اگر روزی تو را می یافتم در ناکجاهایت
سرم را با دو دستم می نهادم پیش پاهایت
پر از تقویمهای کهنه کردم خانه خود را
به امیدی که اینک نا امیدم از تماشایت
تو اصلا جای من حالا بگو چه می کردی
اگر چون برگ میپوسید تمام آرزوهایت
********************
توکل

در فراسوی نگاهت امید را میتوان جست .
امیدی که برای من سنگین است و مرا نیروی تحمل آن نیست .
من آن توکل را ندارم که بر اساسش امیدم را تایید کنم .
زیباست آن دل آرام و قلب مطمئنت .
و خوشا بحال آن ضمیر پاکت .
***************
رنگ دل....

چشم که گشودیم دنیا بود و شهر بود و مردمان د ر جامه های رنگین .
هر یک به رنگی و رنگی برنگی......
رنگها زیبا و چشم نواز و عصیانگر.
گشتیم وبیشتر گشتیم تا مگر جامه ای بیابیم همرنگ دل خود که گفته اند
" مرد را آن به که صورت و سیرت همسان "
روز به پایان آمد و نیافتیم رنگی بی رنگ .
رنگ دلمان رنگ بی رنگی.
باید هچو شیشه بود
دو رو و یکرنگ
نه چون آئینه دو رو و دو رنگ و دروغ گو !
***********
راه مرد می خواهد

چه تاریک است
ای کاش چوبدستی می یافتم فراز و نشیب این راه سنگلاخ را.
آه ... چه حرف چوبدست می زنی که دیگر دستی نمانده کتفم را.
راه ، رفتن می خواهد...
************
آسمان بار امانت نتوانست کشید

جزیره ای که در آن بدور خود تار تنیده ای را سالهاست آب فراگرفته ،
چشمانت را بگشا .
این تاریکی را صبح روشنی در پس نیست .
نور خورشید راهی به این ظلمت ندارد .
باقی راه را باید با چشم دل پیمود .
************
کوچ

وقتی روحی بزرگ گرفتار قفس حقارتها گردید , سر به عصیان میگزارد .
و حقارت را تاب نتواند آرد .
افسوس بر آن بزرگی که دلخوش بر حقارتهای زنده بودن گردید , که خویش در بر خویش قفس میتند و از سستی قفسش میهراسد .
***
پرستوئی که مقصد را در کوچ کردن میداند از ویرانی لانه اش نمیهراسد .
اگر مقصد پرواز است قفس ویران بهتر .
*******************
کفر

سر در گریبان , به سایه خود خیره و بدنبال آفتاب میگردد .
****
کاش میتوانستم به او بگویم : خوشا بحالت !
من آفتاب را میبینم ولی باز هم بر کفر خود باقیم .

*********
اگر بار گران ....

سبک بالان خرامیدند و رفتند .
بار گران بودیم , ماندیم .
مائیم که نتوانستیم اعمال خود را بر دوش گذارده , دل از خاک برکنیم .
ای کاش میتوانستم که این بار مملو از آرزوها را درون خود بسوزانم و آرزوئی جز سفر در سر نپرورانم .
کی خواهم توانست که بگویم : نی ام از عالم خاک .
با عزم رفتن میتوان گریخت .
برایم هنوز قفس دنیا معنائی ندارد .
پس باید ماند تا این بار گران را سبک کرد .

**********
حیف باشد چو تو مرغی که اسیر قفسی ...

بدا به حال پیرمرد دریازاد طوفان پرورده ای که به گنداب برکه ای حقیر بسنده کند چونان عقابی که به مقام مگسی تن در نهد .
چه شکرهاست در این شهر که قانع شده اند ***** شاه بازان طریقت به مقام مگسی

................

و خوشا به حال غوک چاه نشینی که در هوس دریا شب را به سحر میرساند .

.................
کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش ***** وه که بس بیخبر از این همه بانگ جرسی

و خوشتر بحال مست بیخبر ..... !!


*****************
دیروز , امروز , فردا

یادش بخیر دیروزمان را که جاری چشمه ها , حسرت نگاهمان را داشتند و بلندای قله ها حقیر عظمتمان .
و امروز گرفتار کدامین قانون غیر اساسی شده ایم که چشمانمان گرینوف شیطان شده و بلندای وجودمان حقیر نام و نان ...

...... و فریاد از فردایمان .

**************
او یافت

عمری به جستجوی نویسنده بود: خالق نقشش .
غافل از اینکه تمام این مدت ،خود در حال رقم زدن سطرسطر داستانش بوده .
نویسنده خودش بود .
دیگر بهانه ای برای ادامه داستان نداشت .


*****************
خطاهایم


وقتی به خطاهایم عادت کردم ، آنها را سجایای اخلاقی شمردم .
واقعا آنگاه برای تغییرم دیر بود .
ولی باز جایش بود که بازگردم ...

***********
سرنوشت


سرنوشت را باید نوشت نه آنکه قبول کرد .
براستی که سرنوشت از اعمال حال ما ساخته میشود نه از آرزوهای آینده .
و چه بهتر دور اندیشی و بار سفر بستن .
نه حسرت گذشته خوردن و آینده بر باد دادن .


***

همیشه لازم نیست از کوه بالا بروی تا مطمئن شوی که بلند است !


**********************
زیبا , زشت و زشت تر


چه زیباست دیوانه بودن و عاقلانه عمل کردن و متفاوت بودن و جلب نظر نکردن .
و زشت است همرنگ جماعت شدن و کور شدن .
و زشت است نیاز بزرگان و چه زشت تر سیری فرومایگان .

*********************
خاطرات


چون تصویری شفاف بر لوح دلم جلوه گری میکنند .
نمیتوانم نسبت به کاستیهایم بیتفاوت باشم .
خود را دلداری میدهم که شاید توانی بیش از این نداشتی .
ولی براستی میدانم که چه ابلهانه و بیخردانه لحظات را به باد فنا سپردم .
و حال حسرت لحظه های گذشته ام را عطف به آینده میکنم .
و براستی : ان الانسان لفی خسر ....
وای بر من ...


******************


زیباترین افسانه



همیشه افسانه ذهنم بودی.

وقتی آمدی حسرت افسانه هایم را خوردم.

********************************************

و ان مع العسر یسری



گرمای آفتاب پس از یک طوفان سخت زیباتر از رنگین کمان پس از بارش ملایم باران بهاریست .

********************************************

شجاعت ، حماقت



جایی که باید از عقل استفاده کرد ، نشان دادن شجاعت نیازی نیست.

********************************************

تفکرات



شاید تنها دلیل خلق بیابان آن باشد که با دیدن نخلی لبخند بر گونه ات جاری شود.

********************************************

ویرگول ها



من ، تو

مقصر ویرگول است.

********************************************

سلام زیباترین بهانه



زنجیرهای فرسوده علت و معلول دیگر توان تحمل روابط را ندارند .

نگاه ها نیز دیرزمانیست که تلاقی را فراموش کرده اند .

دیگر در چشمان کسی نمیتوان خیره گشت .

باید بهانه ای دیگر جست.

********************************************

خطر غرق کشتی در ساحل کمتر از دریاست.

ولی کشتی را جای در دریاست .

****************************

وقت نزدیک است و ماه را سکوتی تاریک فرا گرفته



دریای دلم آنقدر بزرگ شد آنقدر بزرگ شد که دیگر در ظرف هیچ دلداری جای نمی گیرد.

وای ...هیچ لیلی را جرات شکستن جام من نیست.

********************************************

او یافت


عمری به جستجوی نویسنده بود: خالق نقشش. غافل از اینکه تمام این مدت ،خود در حال رقم زدن سطرسطر داستانش بوده.

نویسنده خودش بود.دیگر بهانه ای برای ادامه داستان نداشت.

********************************************

خطاهایم



وقتی به خطاهایم عادت کردم ، آنها را سجایای اخلاقی شمردم .

واقعا آنگاه برای تغییرم دیر بود .

ولی باز جایش بود که بازگردم ...

********************************************

دشمن



اگر در دشمنی زیاده روی کنی ضرر میکنی .

اگر کم کاری کنی مغلوبی .

پس به شکرانه پیروزی دشمنت راببخش ولی با او دوستی مکن .

********************************************


عاقبت خاک گل کوزه گرانیم .



میگذرد و مینگرد .

که ها گذشتند و نگریستند ؟!

به کجا رفتند و به چه رسیدند ؟

********************************************

سخن



نه سکوت عاقلی مفید است

نه سخن جاهلی مشکلی حل میکند !

********************************************

سوال

چگونگی سوال مهم نیست .

چرای سوال مطرح است !

********************************************

منصفانه



وقتی کسی با گمان نیک به تو نظر کرد, منصف باش و حرفش را با عملت تصدیق کن .

********************************************

سرنوشت

سرنوشت را باید نوشت نه آنکه قبول کرد .

براستی که سرنوشت از اعمال حال ما ساخته میشود نه از آرزوهای آینده .

و چه بهتر دور اندیشی و بار سفر بستن .

نه حسرت گذشته خوردن و آینده بر باد دادن .

********************************************

زیبا زشت و زشت تر



چه زیباست دیوانه بودن و عاقلانه عمل کردن و متفاوت بودن و جلب نظر نکردن .

و زشت است همرنگ جماعت شدن و کور شدن .

و زشت است نیاز بزرگان و چه زشت تر سیری فرومایگان .

********************************************

سادگی



میتوان زندگی کرد .

ولی آیا میتوان به همین سادگی مرگ را نیز به تمثیل کشید ؟

پس از آنرا چه ؟

********************************************

بذارید ساده بگم , دلم پوسید 888 با غم و ناله بگم , دلم پوسید

نرگس و سنبل و سوسن میدونن 8888 حالا با لاله بگم , دلم پوسید

عاقلا از دل و دلبر چه خبر ؟ 88888 من دیوانه بگم , دلم پوسید

دل من مثل صدف منتظره 888 ولی "دردانه" بگم , دلم پوسید

آشنا درد منو نمی شنوه 88888 با تو بیگانه بگم , دلم پوسید

گوش دنیا که پره , من بعد از این 888 گوشه خانه بگم , دلم پوسید

مشکله گفتن غمهای (غریب) 8888 بذارید ساده بگم , دلم پوسید

********************************************

پاداش پاکی



شبنمی براق و زیبا , چون بلوری آرمیده روی دست شاخه ای گل , سر نهاده در بر آغوش برگی , در سکوتی پر زفریاد از تللالوء های زرین , چون بلوری سیم فام از شدت یکرنگی او , میتوان دید از تنش سبزی برگ نسترن را .

نسترن اما چه ساکت , بیتحرک , پای در خاک , تا مبادا می بجنبد یا بغلطد دانه شرم و حیائش .

چون عروسی در شب وصل , از عرق پوشیده روی و سینه اش را .

ناگهان بادی بپاشد , گرد بادی یا نسیمی , از خطورش رعشه ای آمد بر اندام ظریف نسترن .

نسترن لرزید و غلطید و فرو افتاد از رویش نشان بکر معصومیتش یا آبرویش .

سرخ شد سرخ و کمی غمباد , که مبادا باد در گوش فلک یا باغ بر گوید از او افسانه ای پر ننگ و پر عار .

ودر آن افسوس ناگه , ریشه هایش سردی آبی چو مروارید غلطان را گرفتند و شبنم باز گشت از ریشه های خاکی او تا رخ افلاکی او .

نسترن هم رنگ نور شد .

نور هم رنگ خدا بود .



********************************************



نکنه مکر "بنی ساعده" تکرار بشه ......





توی یه دشت قشنگ * * * با گلای رنگارنگ

بالای چشمه ی نور * * * اونور دریای شور

دهی بود پر از رمه * * * هرچی من بگم , کمه

سبزه هاش , سبز و زیاد * * * مردماش , ساده و شاد

بگذریم تو ده ما * * * ده این قصه ی ما

همه جور , آدم بود * * * بداش اما , کم بود

ده ما یه پیری داشت * * * این بیشه چه شیری داشت !

عاشق آدما بود * * * عاشقش هم خدا بود

کنار این ده ما * * * وسطای سحرا

شهری بود شهر فرنگ * * * آدماش رنگ و وارنگ

حسود و بد ذات و شر * * * حیله کار و خودسر

دشمنن با ده ما * * * ده ما خونه ی ما

چی بگم , با کی بگم ؟ * * * چی , ز ناپاکی بگم ؟

ده ما خوابیده بود * * * دشمن اما دیده بود

خوابای زشت و پلشت * * * خواب فتنه توی دشت

کم کمک زمزمه شد * * * توی ده ولوله شد

یکی از آب گله کرد * * * یکی نون , بهونه کرد

چرا زنها تو خونن ؟ * * * چرا مردا بیرونن ؟

رنگ اون شهر فرنگ * * * جوونا رو کرد , رنگ

خلاصه بلوا شد * * * سر زنها وا شد !

دیگه اون غیرت مرد * * * دل عزت افسرد

پیر ما دلخونه * * * همه رو میدونه

یه روزی حرفی گفت * * * مث یه غنچه شکفت

گفت ای مردم ده * * * دیگه غصه بسه

هر که را دردی هست * * * دل پر دردی هست

صبح فردا توی دشت * * * بیاره آب , تو یه تشت

همه ی مردم ده * * * از تعجب , واله

( کاین چه امرست و چه کار؟ * * * آب در ده بسیار !! )

هر کسی چیزی گفت * * * حدس خود رو واگفت

صبح فردا زن و مرد * * * عاشقای پیرمرد

زودتر از خورشید * * * جمع شدن , دور یه بید

همه از ریز و درشت * * * توی دشت , تشتی به پشت

منتظر که پیر بیاد * * * دل مردم بشه شاد

بسکه آدم توی دشت * * * وایساده بود با یه تشت

دشت هم گشته کبود * * * انگاری محشر بود

پیر فرزانه ی ما * * * اومد و رفت بالا

روبه مردم شد و گفت * * * هرکه حرفم رو شنفت

تشتشو خالی کنه * * * تا مگه کاری کنه

تموم مردم ده * * * دست در دست گره

آب و خالی کردن * * * سیل , جاری کردن

سیل بنیان کن آب * * * حیله ها , کرد خراب

مردم شهر فرنگ * * * شهر پر ننگ و خدنگ

تا که سر جنبوندن * * * غزلا رو خوندن

همشون عین حباب * * * که سوارند بر آب !

سوی دریای فنا * * * به شتابن , به شنا

وقتی آفتاب دمید * * * زمینو , رنگی ندید !

کوه , دریا , صحرا * * * همه شد رنگ خدا

اهل ده یکرنگن * * * با هم و همرنگن

آدماش پیر و جوون * * * هم صدا و هم زبون

گرد پیر مهربون * * * میخونن تا لب جون

خدا جون آی خدا جون * * * آی خدای مهربون

نکنه صاحبمون * * * بشه تنهای زمون

نکنه مکر عدو * * * یا "بنی ساعده" خو

بشه تکرار , خدایا * * * توی این دوره ی ما



********************************************



فقر



چه فقیر هستیم که با فواره آبی شاد می شویم.

و چه فقیرتر زمانی که می نگریم به کسانی که در کوهی زندگی می کنند و آب چشمه ای از درون خانه شان جاری است.

کنار چشمه شان ....

******

تراژدی زندگی



زن: خسته ام.

مرد:من هم.

زن: چه تفاهمی!؟

مرد: افسوس که خستگی توان ادامه راه را از ما گرفته.

زن: کاش...

***

و این "کاش"ها ،"ولی"ها،"اما"ها،"اگر"ها هنوز ادامه دارد.



******



شعر، خدا ،آبی



دوست دارم خدا را ، شعر را و آبی را

کاش شعری می سرودم و خدا آبی ترین کلمه شعرم می شد.



******

قاصدک من



قاصدکی سوار بر باد

آرام و پرغرور

اندکی دورتر از شعاع انتظارم

می گذرد.

چشمانم همراه قاصدک

در آسمان گم می شوند.



******



کنونم یارای آن نیست یافتن قافیه ای شعرم را ...



******



حال که قرار است سفیدی کاغد به سیاهی قلم آلوده شود بگذار تا



***********

سینه خردمند صندوق راز اوست

خوشروئیش وسیله دوست یابی

و شکیبائیش گورستان مشکلاتش



********

همیشه تاریکترین زمان قبل از طلوع خورشید است .

*******************



ارزشها



زمانی که صدای شکستن حجب از گناه و بدی عصیان و ترس از مرگ و آینده اش , به گوش رسد , میتوان بسادگی زیست .

همچون سایر حیوانات .



********************************************



دلیل خلقت



کودکی و بازی .

جوانی و مستی .

پیری و سستی .

پس کی ... ؟



********************************************

راه



من هستم , تو چطور ؟

جوابی نداد .

پیش پایم را نگریستم .

همان نقطه آغاز بود .

راه را نگریستم .

دراز بود و بی پایان .

و در انتهای تنهائی در نقطه آغازم ...



********************************************

کاش بودم



فاطمه بضعهٌ منی فمن اغضبها اغضبنی



بخدا قسم هنوز قلبم از آتش آن در میسوزد .

هنوز صدای آن سیلی را در گوشم میشنوم .

نمیدانم , مگر مردم مدینه کور بودند؟

مگر نمیشناختند ؟

میگویند نباید حسرت گذشته را خورد ولی من فریاد میدارم : کاش در آن کوچه بودم .

کاش بودم و آن سیلی در گوش من صدا میکرد .

کاش بودم و ضرب قلاف شمشیر را من بر جان میخریدم .

کاش بودم و ریسمان را ....

کینه مغیره از دل من نمیرود .

نباید هم برود .

ما در آرزوی آنیم که باشیم زمان انتقام .

همو برای ننگ اسم مرد برای تمام تاریخ کافیست .

میگویند : خلیفه فرمان داد !!

من کینه خلیفه را در دل دارم .



آتش به آشیانه مرغی نمیزنند *** گیرم که خانه , خانه آل عبا نبود .



********************************************

خستگی , این آخرین آفت رسیدن خود را یافته ای .

راه را جوئیده ای و از گذرگاه شک به سلامت گذشته ای .

حال در مسیر هستی , راه بی انتها مینماید .

همت والاست ولی این امانت چقدر سنگین میتواند باشد .

خسته میشوی .

هیچکس نیست .

قبول کرده بودی که بخود وانهاده شده ای و هیچکس در پایان راه انتظارت را نمیکشد , همانطور که کسی بدرقه گر آغازت نبود .

بفکر چاره ای .

میخواهی در هر صورت خلاص شوی .

بفکر فرو میروی :

چکار کنم ؟ خسته شده ام . دیگر نمیتوانم .

آنوقت است که خیلی چیزها به ذهنت خطور میکند :

گریه , تضرع , درخواست , توکل , عصیان , ....



راه فراری نیست .

راه ناپدید گشته ...

تو پایان راه را ندیده ای ...

منتظر بمان ولی با امید .



********************************************

کدام >آری< , کدام >نه<





و ناگاه آن >آری< گوی بزرگ برخواست و گفت >نه<

و تا ابد رانده شد .

و آنان که >آری< گفتند تا ابد ماندند .





صحبت بر سر >آری< گفتن یا >نه< گفتن نیست .

حرف حرف چگونه گفتن است .

حرف کی گفتن .

حرف چرا گفتن .

آنکس که عمری >آری< گفت و خود ندانست که چه گفته همیشه میماند .

هیچگاه از پس حیوانیت جسم خویش بیرون نخواهد آمد .

این است فرق حیوان ناطق با اسفل موجودات .



********************************************

گنجشکک روی سیم برق دیگر نمی لرزد.چند روزیست که سایه زشت آن کلاغ پیر نیست
ازبام خانه مان رخت بربسته.آری دعایمان بالاخره مقبول افتاد.
ما آن کلاغ زشت را به سنگ صبر و انتظار راندیم.
ولی مگر آن کلاغ عهد نبسته بود که تا کوچ ما از این خانه بر سر ما سایه
افکند؟آیا براستی ما نجات یافته ایم و یا تحت استدراج حضرت حق به سوی
منزلگه ویرانه خویش در حرکتیم؟
سنستدرجهم من حیث لا یعلمون



********************************************



خطاب به خودم:



ای پسرچندبه کام دگرانت بینم ؟ سرخوش ومست زجام دگرانت بینم؟



مایه عیش مدام دگرانت بینم؟ ساقی مجلس عام دگرانت بینم؟


یار این طایفه خانه برانداز مباش !


ازتوحیف است بدین طایفه دمسازمباش !


میشوی شهره بدین فرقه هم آواز مباش !


غافل از مکر رفیقان دغاباز مباش !



به که مشغول بدین شغل مسازی خود را این نه کاریست مبادا که ببازی خودرا



........................

...........................



گرچه ازذهن "غریب" آن هوس رویش رفت وزدلش آرزوی قامت دلجویش رفت


شد دل آزرده و آزرده دل از کویش رفت با دل پرگله از نا خوشی رویش رفت



حاش لله که زدل "عشق" فراموش کند!


سخن مصلحت آمیزدلش گوش کند!

********************************************



میخزید .....

در اندیشه پرواز بود ... .

به آرزویش رسید .

و سرانجام پروانه شد .



--------

ما راه میرویم .

در چه اندیشه ایم ؟



********************************************



وقتی روحی بزرگ گرفتار قفس حقارتها گردید سر به عصیان میگزارد .

و حقارت را تاب نتواند آرد

افسوس بر آن بزرگی که دلخوش بر حقارتهای زنده بودن گردید که خویش در بر خویش قفس میتند و از سستی قفسش میهراسد .

پرستوئی که مقصد را در کوچ کردن میداند از ویرانی لانه اش نمیهراسد .

اگر مقصد پرواز است قفس ویران بهتر .



********************************************

دمدمای غروب کنار یه ده قشنگ توی دشت سر سبز یه <بابائی> وایساده بود .

می خواست مناجات کنه !

روبه آسمون کرد و گفت : خدایا خودتو به من نشون بده !

یدفعه یه ستاره دنباله دار از این ور آسمون به اونور آسمون پر کشید !

طرف که تو باغ نبود دوباره گفت : خدایا با من حرف بزن !

یهو صدای چهچه یه بلبل سکوت دشتو شکست ولی ....

بازم گفت : خدایا لااقل یه معجزه نشونم بده !

یدفعه صدای گریه یه بچه که همون وقت بدنیا اومده بود دشتو گرفت .

یارو بازم نگرفت !

گفتش لااقل دستتو بزار روی سرم !

خدا از اون ور آسمون دستشو آورد گذاشت رو سر اون مرد .

مرد که حوصلش سر رفته بود با دستش پروانه سفید خوشگلی که روسرش نشسته بود رو پر داد و رفت !



********************************************

وانا الیه راجعون





و ناگاه جرس فریاد میدارد که : بربندید محمل ها .

آنگاه وقت افسوس بر حال مسافر غافل عصیانگر است .

عمری در آن خیال که چه خورد صیف و چه پوشد شتاء .

آری , براستی غفلت از بزرگترین حقیقت عالم وجود , خسران غیر قابل بخششی است .

این قفس استخوانی زندانی بیش نیست و ما نیز مرغ این عالم نیستیم .

بربندیم محمل ها .......

********************************************


توضیح دلنامه نویسان .......


[[ توی این مدت که ما ( مهدی و متین ) شروع به نوشتن کردیم خیلی ها این نقد رو بر ما داشتن که چرا ما خیلی یه جوری مینویسیم ! یا بقول خودشون منفی نگریم ؟! توی این مطلب سعی کردیم نقطه نظرات و موضع اصلی خودمونو از نوشتن این حرفا بیان کنیم . ]]


خدا ،عشق ،گنجشک ، کلاغ ، زشت ، زیبا ، میوه ممنوعه ، انا الیه راجعون و دو تا بخت برگشته که یک روز تصمیم گرفتند اون طور که هستند باشند.



ما نگوئیم بد و میل به ناحق نکنیم *** جامه کس سیه و دلق خود ازرق نکنیم

رقم مغلطه بر دفتر دانش نکشیم *** سر حق بر ورق شعبده ملحق نکنیم

شاه اگر جرعه رندان نه بحرمت نوشد *** التفاتش بمی صاف مروق نکنیم

آسمان کشتی ارباب هنر می شکند *** تکیه آن به که بر این بحر معلق نکنیم

حافظ ! ار خصم خطا گفت نگیریم بر او *** ور بحق گفت جدل با سخن حق نکنیم



قالب ساده وبلاگ، کوتاهی و بلندی نوشته ها، عنوان مطالب ، جهت گیری منفی گرایانه وبلاگ، صادقانه ننوشتن ، تکراری نوشتن و دهها مسئله دیگر که مطرح شد و آنچه کمتر بدان توجه شد جان مطالب و اندیشه ای است که در پشت صورت بظاهر ساده کلمات نهفته است.

در تمام مطالب نوشته شده از کاراکترهای تصویری استفاده نشده است و همه جا سعی شده ضمیر جمع بکار رود تا رد پائی از نویسنده برجا نباشد و مخاطب تنها متوجه نوشته شود.

اینکه نویسنده "چه" می نویسد امری نیست که در دایره خواسته مخاطب بگنجد.

آنچه تحت نقد و نظر در می آید "چگونه" نوشتن است و نوشته مبتذل نوشته ای است که در آن به مخاطب توهین شده باشد و این توهین وقتی شکل می گیرد که نویسنده سعی کند خود را آنقدر سانسور کند تا تحت فهم مخاطب درآید.

نوشته ای اینچنین نه تنها هیچ نقشی در رشد مخاطب ندارد که اغلب باعث پسرفت خود نویسنده می شود.

آنچه در دلنامه نوشته می شود- زشت یا زیبا، خوب یا بد- بازتاب افکار و عقاید نویسندگان آن است .

نویسندگانی که اگر از آنان بپرسند خود چه قدمی برداشته اید؟ از فلسفه و داستان وشعر و فیلم و موسیقی و قرآن و زبان و کامپیوتر دم نخواهند زد. آنان اگر کاری کرده باشند ، قدمی است که در جهت نزدیکی قلب و زبان خود برداشته اند.

دلنامه سعیی است در به تصویر کشیدن گوشه ای از این مهم.

تمام تلاش این مجموعه دو نفری در برپایی وبلاگ دلنامه را به چیزی مثل ضرورت و تقدیر و "نمی دونیم چطور شد که شد" و در یک کلمه به آسمان نسبت داد . ولی برای یک بار هم شده اندکی صداقت به خرج داده و با صدای بلند اعلام می داریم که این حرکت کاملاً از سر نیاز بوده ، نیازی زمینی به دوست ، به کسانی که از جنس تواند , به کسانی که صدایت را می شنوند.اگر بگویند تنها دلیل خدا برای آفریدن انسان همین بوده که بگوید " اننی انا الله " چندان جای تعجبی ندارد. پس چرا ساکت بمانم ، تنها صداست که می ماند

" ما خود نیز از یاد خود رفته ایم و نیک می دانیم که گرد حدیث نام گشتن چیزی جز ننگ به دنبال نخواهد داشت. "



از قیل و قال مدرسه حالی دلم گرفت *** یکچند نیز خدمت معشوق و می کنیم



********************************************

که من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم ...



تا قابلیت قابل وجود نداشته باشد فاعلیت فاعل کار بجائی نخواهد برد .

خدایا چشم ما را توانائی ده که این قابلیت را در خود جای دهد .



********************************************

حیف باشد چو تو مرغی که اسیر قفسی ...



بدا به حال پیرمرد دریازاد طوفان پرورده ای که به گنداب برکه ای حقیر بسنده کند چونان عقابی که به مقام مگسی تن در نهد .

چه شکرهاست در این شهر که قانع شده اند ***** شاه بازان طریقت به مقام مگسی



********************************************



خوشا به حال غوک چاه نشینی که در هوس دریا شب را به سحر میرساند .



********************************************

کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش ***** وه که بس بیخبر از این همه بانگ جرسی

و خوشتر بحال مست بیخبر ..... !!



********************************************

سده ای دیگر با چنین خوانندگان یعنی گندیدن جان... این که هر کس خواندن تواند آموخت سرانجام نه تنها نوشتن , که اندیشیدن را نیز تباه خواهد کرد



********************************************

در کوی نیکنامی ما را گذر ندادند...

صد بار بر آن راه رفته بودیم و همه فکرمان این بود که این یکبار را بر بام خواهیم رفت ولی زهی خیال باطل که ... .

آری نگاهمان بر آن گنبد زرد اتفاق افتاد. لیک راز همچنان باقیست.

گفتنی ها از کوی دلبر به ارمغان آوردیم و آنچه ماند خاطره ای بود زان دیار و دلی که دیگر بازگشت را همراهمان نبود.

زین پس هستیم , مجنون تر از قبل.

من در میان جمع و دلم جای دیگر است. ..





اصحاب دلنامه در سفر عشق ==> متین - یاسر - مهدی - اکبر - محمد .



********************************************

مست



روزی که مستی سر از بیخبری بدر آورد شاید به آن باور برسد که چه زیباست دیدن و فهمیدن و مستی کردن و چه زشت است دیدن و انکار کفر ورزیدن .



********************************************





یادش بخیر دیروزمان را که جاری چشمه ها , حسرت نگاهمان را داشتند و بلندای قله ها حقیر عظمتمان .

و امروز گرفتار کدامین قانون غیر اساسی شده ایم که چشمانمان گرینوف شیطان شده و بلندای وجودمان حقیر نام و نان ...



...... وفریاد از فردایمان .



********************************************

مست خراباتی ما



روزی که مستی سر از بیخبری بدر آورد شاید به این باور دست یابد که چه زیباست دیدن و فهمیدن و مستی .

و چه زشت است دیدن و انکار و کفر ورزیدن .



********************************************

سخاوت را آن خوش که بی سوال باشد وگرنه با درخواست سرزنشی بیش نیست .

***

چه زشت است نیاز بزرگان و چه زشت تر سیری فرومایگان .

***

چه زیباست بدی که شرمسارت گردانت که پلی است برای اوج و چه زشت است خوبی که باعث تکبرت شود که رودی است طغیانگر که بفنا میکشاندت .

نقد و انتقاد را ارزشی کمتر از مژدگانی نیست .

********************************************

بدنبال آرزوهایش میدوید .

هرچه بیشتر تلاش میکرد آرزوها دست نیافتنی تر و فاصلها بیشتر مینمودند .

ناگاه اجل را هم آغوش خود یافت .

با دستی تهی ....



********************************************

حسرت آرزو



بدنبال آرزوهایش میدوید .

هرچه بیشتر تلاش میکرد آرزوهایش بیشتر و دست نیافتنی تر میشدند و او همچنان تقلا میکرد .

نا گاه اجل را هم آغوش خود دید .



********************************************



خدا حافظی متین

نمیدونم باید از کجا شروع کنم ولی فقط همینقدر میدونم که باید تشکر کنم .

باید تشکر کنم که این چند وقت نوشته های دوخطی منو تحمل کردید .

دیگه متین قلمی برای نوشتن نداره .

برای همین داری این بلاگ رو کامل به مهدی تحویل میده و میره یه گوشه دل پیدا کنه و اونجا زانوهاشو بغل کنه و بشینه فکر کنه .

اگه تو این چند وقت با بعضی از نوشته ها یا حرفا باعث آزار کسی شدم عذر میخوام .

سربلند باشید .

جواد احمدی ( متین آرامدل )

********************************************

غوک چاه نشین



کاش قبول می کردم که نمی بینم.

تا شاید دستم را می گرفتند و سرانجامم این چاه نبود.

**************

میگذشت و مینگریست .

که ها گذشتند و نگریستند .

به کجا رفتند و به چه رسیدند .

********************************************

دوستی



ارزش انتقاد کمتر از تحسین نیست .

********************************************

دوستی هائی بر پایه نیاز .

بر پایه آرزو .

بر پایه هوس .

و دشمنانی که عمر میگذرانند براساس نقد افکار و اعمالم .

که براستی از دوستانم مفیدترند .



********************************************

مگر تو روی بپوشی و فتنه بازنشانی .



کاش اورا بگویند که دوستش دارم .

که مرا یارای دیدنش نیست .

********************************************



ای آفتاب حسن وقت است که باز آئی





اگر روزی تو را می یافتم در ناکجاهایت

سرم را با دو دستم می نهادم پیش پاهایت

پر از تقویمهای کهنه کردم خانه خود را

به امیدی که اینک نا امیدم از تماشایت

تو اصلا جای من حالا بگو چه می کردی

اگر چون برگ میپوسید تمام آرزوهایت

********************************************

منطق عشق





منطق عشق , منطق دلیل و برهان نیست .

منطق صغری و کبری نیست .

منطق علت و معلول نیست .

منطق عاشق و معشوق است .

منطق امید و آرزو .

منطقی که فقط عشاق به آن استناد میکنند و عقلا به مضحکه بر مجلس عقل .

و من بر همان منطق تو را میپرستم و میستایم .





دلنامه

تسلیم

خویش

********************************************

خاطرات



چون تصویری شفاف بر لوح دلم جلوه گری میکنند .

نمیتوانم نسبت به کاستیهایم بیتفاوت باشم .

خود را دلداری میدهم که شاید توانی بیش از این نداشتی .

ولی براستی میدانم که چه ابلهانه و بیخردانه لحظات را به باد فنا سپردم .

و حال حسرت لحظه های گذشته ام را عطف به آینده میکنم .

و براستی : ان الانسان لفی خسر ....

وای بر من ...

********************************************

ننگ است از میدان رمیدن آرمیدن

حکم جلودار است سر در پیش داریم .



********************************************

توکل



در فراسوی نگاهت امید را میتوان جست .

امیدی که برای من سنگین است و مرا نیروی تحمل آن نیست .

من آن توکل را ندارم که بر اساسش امیدم را تایید کنم .

زیباست آن دل آرام و قلب مطمئنت .

و خوشا بحال آن ضمیر پاکت .



********************************************

<<من هستم.تو چطور؟>>

جوابی نداد.

راه را نگریستم.دراز بود و پایانش.... ناپیدا



********************************************

توبه



ای کاش توان آنرا در خود میافتم که بگویم : نقطه , سرخط !



نیرو



********************************************

آن چیزهای خصوصی

آن چیزهای خصوصی ، آن زوایای شخصی را نمی توان عمومی کرد. آن چیزها وقتی از مرز گوش خود انسان می گذرند دیگر ارزش رمزگونه خود را از دست می دهند. و برای آدمی که بنیانی از جنس انسان و نه حیوان دارد شکستن سکوت رازهایش و برملا شدن گوشه تنهائیش حکم مرگ را دارد. آن چیزهای خصوصی ، آن زوایای شخصی ، همان چیزهایی که هدایت می گوید: "چیزهایی در زندگی انسان هست که..."

آری، این چیزهای خصوصی ،چیزهای کوچکی نیستند.

********************************************

چشمانش

آنجا پشت دیوار کسی به انتظار ایستاده است. من این را از چشمانش خواندم.

کسی پشت دیوار به انتظار ایستاده است.

آری ... کلماتم زیبا نیستند. ولی باور کنید کسی پشت دیوار به انتظار ایستاده است.



********************************************

تنهائی .

دل من هم براش تنگ شده .کاش با تنهائیهام صادق تر بودم . 











.