شکلاتی برای تو

داستان های کوتاه غیــــر حرفه ای

شکلاتی برای تو

داستان های کوتاه غیــــر حرفه ای

داستان ۴

اگر در تمام ِ فرهنگنامه های جهان بگردید یک قدیس عیسوی پیدا نمی کنید که حتا شایعه ی خود ارضایی در شرح ِ حالش راه یافته باشد.

آن تنبلی مادرزادی که جلوی هر اقدامی را می گرفته و این بی حوصلگی تحمیلی که حتا شادی و خوشباشی را خوار شمرده ، از من قدیسی ناخواسته ساخته است.

آدمی با بلیط اوکی شده ی بهشت.

قدیسی که البته اسمش را هیچ پاپ و اُسقفی نمی داند.

هیچ شجره نامه ای هم از او یاد نکرده است.

اما این لقب و عنوان مقدس بودن هر چقدر هم که برازنده ی من باشد، مثل ِ کت شلواری که خیاط برای آدم می دوزد، اما دردِ اساسی مرا دوا نمی کند.

چندی است که یک ندای درونی به من می گوید، اگر این ضعفها را نمی داشتی ، به واقع چیزی شده بودی.

ماجرای پیدایش ندای درونی هم با آن سابقه ی پرهیز و طهارت که عنوان ِ قدیس کمترین پاداشش هست ، نیازی به توجیه و شرح و تفصیل ندارد.

شنیدن ِ صدای درون که هیچ، صحبت با آسمان و بالای سر نیز جز رفتار عادی آدمی است که داستان ِ بلوغِی همچون من دارد.

برای همین بدور از گمراهیهای خودارضایی ، مدام در آسمان پی مخاطب گشته ام. چه بسا که میان ستارگان کهکشانهای غریبه دنبال گوش شنوایی بوده ام.

باری ، یکهو همین جوری صاف و ساده صحبت از ندای درونی و آن ضعفها شد که مانع چیزی شدنم بوده است.

البته ندای درونی ، نوع ٍ چیز را مشخص نگفته است.

نمی گوید.

خودم هم که آن را نمی شناسم تا معرفی اش کنم.

اما قضیه ی این نادانی به کنار، به هر حال یک چیزی می شدم.

در واقع چیزی شده بودم. اگر که هر بار برای هر کاری که به سرم می زد، فوری نمی گفتم:" آخرش چی ؟ مگر این عمرِ کوتاه ارزش ِ این همه تلاش و کوشش را دارد؟"

اما با پیامدِ بی عرضگی و تعلل ِ خود، در هیچ جایی بهتر از حضورِ آینه روبرو نمی شوم. کافی است مرا در آن حالت ِ حیرت و خیرگی ببیند، خیرگی که مثل سلوک عرفا نتیجه ی جاذبه و بُهت نیست.

خیرگی من حاصل ِ راکد بودن و عدم ِ تحرک است.

هیهات از بی حوصلگی که توجیه گر تنبلی ام بوده و چابکتر از خودم عمل کرده است. این را در آینه بهتر از هرجایی می فهمم.

به مقدسات سوگند می خورم که جانم بر لب رسیده است.

بالاخره باید یک کاری بکنم. کارش را نمی دانم. ولی به هر حال باید تلاشی کنم تا همینطور به عبث بودن ِ همه چیز خیره نمانم.

در میان ِ این وقت کُشیهایم ، مسخره ترین کار، همین میخ شدن در آینه است.

امان از دست این آینه ی لعنتی.

به من چه مربوط که عرفا با آینه نردِ عشق می باختند. کسانی که گاهی با دغلکاری ، شیشه ی جیوه اندود را می شکستند یا از هفت خوانها می گذشتند.

اصلا نبایستی حسرت ِ هیچگونه آدم زرنگی را بخورم. به توفیقشان نباید حسد برم.

امان از آدمهایی که به خوبی می توانند هر چه نه بدترِ خود را جمع کند. کسانی که هر طور شده ، کار و منظور خود را به سرانجام می رسانند.

با کنایه به خود می گویم این عزم و جزم ، از منظرِ کالبد شکافی تن و روان ، فقط به قوت و ضعف ِ ماهیچه ی نشیمنگاهی مربوط می شود. اما نمی دانم چرا همه اسم ِ پزشکی این ماهیچه را از بَر می دانند.

از هر حسن علی جعفرِ بقالی که بپرسید، نام ِ ماهیچه ی اسفنکتر را بلد است. در حالی که از هزار تا آدم ، یکی پیدا نمی شود که اسم ِ ماهیچه های چشم را بشناسد. حتا فرق ِ شبکیه و عنبیه در کاسه ی چشم را بداند.

همه ، انگاری روی شُل و سفتی ماهیچه ی پائینی زوم کرده اند.

منتها این زوم کردن چیزی نظیر آن یکنواختی تصویر کلوزآپ فیلم است. اگر که لحظات ممتدی روی صفحه سینما بماند.

این وقتها هر بیننده ی باذوقی از ملال بیزار می شود. بعد بلافاصله شروع می کند به چیزهای مهمتر و والاتری فکر کردن.

فکر والا هم چیزی نیست جز آن سفینه و مرکب نامرئی.

مرکبی که آدم ذلیل شده را از لایه تحتانی هستی خود به عرش علاٴ و آسمان می برد.

به همین خاطر هم که شده فکرمی کنم که همه ی اسباب ِ توفیق ِ و پیروزی زندگی در آن مرکز تخلیه و ماهیچه تحتانی جمع نیست.

عوامل ِ دیگری هم نقش بازی می کنند.

مثلا ارتباطات خدشه ناپذیر و بی پارازیت با آسمان ، جهت خشنودی روح و روان. خشنودی که از مجرای داشتن ِ پارتی و رابطه متعالی در می آید. یا مثلا پیوندخویشاوندی با خدایان سیم و زر زمینی برای ارضای مالی. ارضایی که در بطن ثروت و سود پرستی مهیا می شود.

باری. بتازگی این عوامل را به تنبلی مادرزادی و بی حوصلگی تحمیلی ام مربوط نمی کنم.

توصیه ی روانشناس این است که همه چیز را مثبت ببینم.

والا از آن نُه توی پیچ در پیچ بیرون نخواهم آمد که از زمان ِ بلوغم به بعد گرفتارش بوده ام.

اگر حوصله ی موعظه ی هیچ واعظ و روحانی را نداشته باشم ، کاری که برای هر آدم عاقلی قابل فهم است ولی از این روانشناس فکسنی و مافنگی حرف شنوی دارم. توصیه اش را آویزه ی گوش کرده ام که اینقدر از تنبلی و بی حوصلگی حرفی به میان نیاورم.

در غیرِ اینصورت ، تمام ِ هزینه ی درمان و کمک بیمه ی اجتماعی بر باد خواهد رفت. روانپزشک همش می گوید:" شما لطفا از لیوان ِ نیمه پُر صحبت کنید و نه از آن نیمه ی خالی! عزم و جزم ِ آدمی ، بیشتر از هر چیزی به اراده بستگی دارد. اراده هم به نوعی حاصل ِ تلقین است. بایستی به خود تلقین کنید که آدم مصممی هستید."

البته روانشناس قیدِ مصمم بودن را محکم ادا نمی کند. تمام ِ حرفهایش را با کمی تبسم و آرامش می زند.

نمی خواهد بخاطر صلابت کلام ، مشتری خود را پَر دهد. با اینکه هرگز به تابلوی مطبش با دقت نگاه نکرده ام که بدانم طرف روانشناس است یا روانپزشک ، ولی حرفهایش را خوب به یاد می سپارم تا بعد به کارشان ببندم.

دروغ چرا؟ با جلسات ِ تجزیه و تحلیل ِ روانی مدتی اوضاعم جور شد.

اولش دو_ سه روزی آرام بودم. با خود کلنجار نمی رفتم.

منتها بعد از جلسه هفتم _ هشتم ، حرفهای او هم برایم عادی شد.

به همین خاطر، مدت زمان ِ آرامشم کاهش یافت.

این اواخر زمان ِ آرامشم داشت به حدود چند ساعت می رسید. چون درگیری با خودم سریع شروع می شد. یعنی فقط دو_ سه ساعت پس از خروج از مطب ، حالم خوش بود. در حین خوشی ، هیچ حس ِ بیزاری سراغم نمی آمد.

آنگاه ، گذران ِ زندگی را بی اضطراب می توانستم تماشا کنم. انگاری در درونم آب از آب تکان نمی خورد.

اما با تقلیل ِ مدت ِ آرامش ، اخیرا" به این شگرد متوسل شدم که از توصیه های روانشناس چند تابلو درست کنم.

تابلوهای خوشنویسی را با قابهای جور واجوری به در و دیوارِ خانه چسبانده ام.

حتا بالای همین آینه.

آینه ای که گاهی لوح ِ عذاب است.

تابلوها را یکی از دوستان شفیق از سرِ لطف ، و به قول ِ خودش برای کمک به همنوع ِ افسرده ، با برنامه ی خوشنویسی کامپیوتری تهیه کرده است.

خواندن ِ توصیه ها، مدت زمان ِ آرامش را بالا می برد.

در خودم غرق نمی شوم تا احساس ِ خلاٴ کنم. اینکه حس کنم چیزی جز چند حُفره ی توخالی نیستم که روی هم سوار شده اند. حُفرههایی در چشم و گوش و حُفره ای بزرگ که به جای سینه و دل نشسته است.

راستش آدم ِ تنبل زیاد به پاهایش فکر نمی کند. چون از آنها زیاد کار نمی کشد. من هم طبق ِ همین سنت ِ آدمهای تنبل ، پاهایم را چون حُفره نمی دیدم.

به واقع اصلا" در فکر پاهایم نبودم تا چه رسد به انگشتان و کف ِ پا. چندی است متوجه شده ام که آدمهای زرنگ و موفق در نیمتنه ی پائینی جور دیگرند. متفاوت از من روی زمین پا می گذارند.

درست نمی دانم. شاید فعل ِ گذاشتن ، معقول نباشد. زیرا آنان بر زمین فشار می آورند. انگاری دارند مدرک یا سندی را مُهر می زنند.

در این رابطه چندی است که متوجه ی یک نکته ی خاص شده ام. کسی که امضایش را روی اسکناس می گذارد، حال و هوای ویژه ای باید داشته باشد. زیرا او در واقع بالای سر جماعت راه می رود. چون امضایش کاغذپاره ای را ارزشمند ساخته است. او بایستی اوج آرزو و تاج سر همه ی آدمهای موفق و زرنگ باشد. کسی که بقیه را دنبال ِ سایه ی دست خود می کشد. آن هم چه کشاندن پُرمشقتی که همگان را مثل بردگان ِ اسیر یا سگهای تشنه و له _ له زن قطار می کند.

این جا، به خاطرِ همین اشاره ای پُر از کنایه و برای جلوگیری از هرگونه شک و شبهی ، یک چیز را باید فوری بگویم. اینکه شکست ِ خود در رقابت کسب ِ ثروت و پول را با بلندنظری و نجیب زادگی و از این قبیل عناوین ِ دهان پُرکن توجیه نمی کنم.

دلیل شکست ، همان تنبلی مادرزادی است و بی حوصلگی تحمیلی.

گاهی با متانت به خود گفته ام ، حالا اگر چیزی نشدی ، بهتر است لااقل شرطِ صداقت را رعایت کنی.

با اینحال یک حس ِ درونی به ام می گوید اگر آن موانع ِ یاد شده پیش ِ پای من نبود، به حتم چیزی می شدم.

اخیرا" روانشناسم یا نمی دانم همان روانپزشک ، گفت که استفاده از فعل ِ ماضی استمراری برای ترسیم حال و روزم ، جای امیدواری دارد. چون امکان دارد از این ببعد بتوانم راه و روش خود را تغییر دهم.

در ضمن تاکید می کرد که نبایستی دنبال ِ توجیه ضعفهای خود باشم. آسمان به ریسمان نبافم. بهانه نتراشم. اینکه بی وفایی دنیا یا مرگ درکمین ، دلیل ِ بی حوصلگی من هستند. بهانه های دلیل نمایی که باعث ِ عقب ماندگی ام از کاروان ِ زندگی شده اند. دیگر مدام نبایستی با حسرت بگویم که اگر این می شد و آن نمی شد، به حتم چیزی از من در می آمد. چیزش را نمی دانم.

البته دانستن کل قضیه مهم نیست. درست مثل ِ عنوان ِ معالجم ، که آخرش نفهمیدم روانشناس است یا چیز دیگر. مهم نسخه ی تجویز شده است که شفا بخشد.

شفای من ، یک حس ِ غریزی می گوید، در امر تلاش کردن است.

حال به هر طریق بایستی دست به کاری بزنم. کاری که نشان ِ مرا داشته یا دست ِ کم سایه ای از این هیکل ِ بی خاصیت برش تابیده باشد. این بخشی از تاثیرات ِ مثبتی است که ، به توصیه ی آن یارو، نیمه ی پُرِ لیوان را می بیینم. برای همین کارِ خاصی به سرم زده است. این کار اگر در شکل ِ ظاهریم تغییری ندهد، دست ِ کم دیگران را از درونم با خبر خواهد ساخت.

درونی که بر خلاف ِ این ظاهرِ بی عار و بی تحرک ، مشغول بوده است و سرگرم. جستجویی برای یافتن مخاطب تا شاید از دست این آینه لعنتی خلاص شوم. آینه ای که همواره تصویر مجازی مرا نشان می دهد.

ایکاش روزی می توانستم از جنب و جوشی که در سرم برپا بوده است ، جنب و جوشی که گاه مثل ِ طوفان غوغا می کند و خواب و آرامش ِ روحم را می گیرد، چیزی بگویم. چیزش را نمی دانم. اما بهر حال یک چیزی از آن جریان ِ ایده ها بگویم که موجا موج بر بدنه ی سرم می خورد و من تسلیم را بازیگوشانه دنبال ِ خود می کشد. در این دنباله روی به سواحل ِ ناشناخته ای رسیده و در آنجا چون کشتی شکسته ای بر سرزمین ِ نادیده و ناشنیده ای پا گذاشته ام. این نقل مکانهای هرازگاهی ذهنم مثل آن سفرهایی است که قدیمها ملاحان به جزایرِ طلایی داشته اند و در کتابهای تاریخی گزارشش آمده است.

به واقع تنها جایی که تنبلی ام چوب لای چرخ نمی شود و از مزاحمت باز می ماند، در دنیای خیال است.

دنیایی بی دنگ و فنگ.

با اینحال هیچ وقت نشده که به صورتی درست و حسابی آن تنبلی مادرزادی یا این بی حوصلگی تحمیلی از چشم اندازِ من دور شوند تا بازیگوشی کودکانه ی خیالم ، یک دل سیر، امکان گردش و فضای جولان یابد.

بازیگوشی ای که خبری از گشت و گذارهای خود به هر سرسرا و سوراخی بدهد. گفتم ، سوراخ ؟

فکر می کنم که الان بخاطرِ آن بی حوصلگی مزمن دوباره اشتباهی کردم.

کلمه ی سوراخ ، همینطوری از دهانم بیرون پریده است.

به راستی با روندِ افکارم نمی خواند. برای منظورم ، بهرحال ، کلمه ی مناسبی نیست. به واقع سوراخ ، لغت قبیحی است. همواره ظهورِ قباحت را تداعی می کند. اصلا در ارتباط با آنچه به خاطرم می رسد و اکنون چون صحنه ی زنده پیش چشم من روشن می شود، کلمه ی درستی نیست.

با آهنگ کلام نمی خواند. سوراخ ، هم به عینیت و هم به تلفظ، واژه ی قبیحی است. تکرارش قصه ی بازیگوشی و شیطنتهای بچگی را مسئله دار می سازد.

چون آن کودکی معصومانه ، بی دلیل دچارِ اِشکال و نیز پُر از گناه و معصیت می گردد. دارد به یادم می آید.

آنجا با شور و شوقی که معمولا پسر بچه های پنج _ شش ساله دارند، دامن ِ زن دایی خود را باد می دادم.

آنوقت اصلا نمی دانستم که بالای سرم و آنجایی که دستهای بلند شده ام قد می دهند، سوراخی هست.

گاهی که دامن برفراز سر و شانه ام پیچ و تاب برمی داشت ، هجوم می بردم تا از میان ِ ساقها و رانهای او در بروم.

آنوقت ارج و قرب ساق و ران را نمی دانستم که با استعارههایی نظیر ستون هستی بخش یا تمثیلاتی چون برجهای پخش لذت توصیف می شوند

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد