شکلاتی برای تو

داستان های کوتاه غیــــر حرفه ای

شکلاتی برای تو

داستان های کوتاه غیــــر حرفه ای

اتفاق

دو تا ماهی قرمز توی تنگ روی اپن خونه بودند. مهسا روی تختش دراز کشیده بود که رها اومد و کنار مهسا روی تخت نشست شکم مهسا رو نگاه کرد مهسا چشمانش رو باز کرد و به رها نگاه کرد رها ۱۵ سالش بود و اطلاعاتی درباره تولید مثل انسان فقط توی مدرسه خونده بود رها دستش رو رو ی شکم مهسا گذاشت: 

- این بار اول که من دستم رو روی شکم یه زن حامله می ذارم. 

مهسا که تازه بیست و چهار سالش شده بود فقط لبخند زد. رها یه کم به خودش جرئت داد و سرش رو نزدیک شکم برآمده مهسا گذاشت. 

مهسا: تو هم یه روز تجربه می کنی... 

رها لباش باز شد و دندونای سفیدش دیده شد و دوباره دستش رو روی شکم مهسا گذاشت: 

می شه ... لباست بالا بدی؟... اگه اشکال نداره؟ 

مهسا یه تکونی به خودش داد و لباس بلندش رو از روی زانوش بالا کشید رها کمی نگران بود ولی این فرصت رو غنیمت می شمرد که دیدین بدن یک زن حامله رو برای اولین بار از دست نده. دستش رو روی شکم مهسا گذاشت و موهاشو رو از روی گوشش به پشت گوش انداخت و گوشش رو به شکم مهسا چسبوند: 

- قلب داره؟ 

- نمی دونم ولی دست و پا داره و تکون می خوره. 

- چطوری شد؟! 

مهسا با تعجب رها رو نگاه کرد. 

- اتفاق افتاد ... دست خدا بود ... 

بعد بلند خندید. رها فقط با خودش فکر کرد امروز روز بزرگی براش بوده و براش اتفاق افتاده. خیلی دوست داشت به مهسا بگه که دیگه باکره نیست ولی مردد شد و ... نگفت

مهسا دستش رو روی دست رها که روی تخت تکیه گاهش شده بود گذاشت و نوازش کرد و گفت: دختر ... غصه نخور ... تو هم بزرگ می شی ... یه روز خانم می شی ... یه روز از خواب بلند می شی می بینی شکمت بزرگ شده !!! 

مهسا دوباره خندش گرفت. رها لبخند زد و فکر کرد فردا از خواب بلند شد دید شکمش بزرگ شده چطوری باید به خانواده اش توضیح بده که فقط اتفاق افتاده و دست خدا بوده ... 

 

         Image Hosted by Free picture hosting at www.iranxm.com            محمدی پناه / فروردین ۹۰