شکلاتی برای تو

داستان های کوتاه غیــــر حرفه ای

شکلاتی برای تو

داستان های کوتاه غیــــر حرفه ای

دیوار برلین

پیرمرد سمعک سیم دارش رو از توی گوشش برداشت و لباسش رو در آورد پسرک نگاه می کرد قبل از ایکه بیان تو حموم پیرمرد یه تکه سیمانی رو بهشون نشون داده بود و گفته بود که این ماله دیوار برلینه! پسرک نمی دونست برلین چیه! پیرمرد براش توضیح داده بود اینو براش هدیه آوردن که نشان آزادی و پایان کمونیست در آلمانه و از این تکه های سیمانی داخل موزه شهر برلین تو آلمان هم وجود داره واسش گفت ۲۰ سی سال پیش بعد از جنگ جهانی دوم شهر برلین رو به دو قسمت کردن نصفش مال شوروری و نصفش ماله آمریکا و فرانسه و انگلیس. شوروی ها نمی خواستن مردم برلین قسمت خودشون با مردم برلین اونای دیگه رفت و آمد کنن و آدمای هم که می خواستن از روی دیوار برن اونطرف رو با تیر می زدن و می کشتن! پیرمرد گفت شاید این سزای آلمانی ها بود که جنگ جهانی رو شروع کرده بودن و میلیون ها آدم به کشتن دادن! پسرک منظوره پیرمرد رو از جنگ و اینکه وسط شهر یه دیوار بکشن نمی فهمید پیرمرد گفت: مثل این بود که یه روز از خواب پا شی و ببینی تو خیابونی که زندگی می کنی وسطش یه دیوار کشیدن و تو هیچ وقت با افراد اونور دیوار اگه حتی دوستات و اقوامت و حتی مامانت باشن بتونی دیدار کنی! پسرک گفت: این خیلی بده و من نمی دونم اونوقت باید چیکار کنم! پیرمرد به اون گفت: تو ماشال.. واسه خودت مردی شدی!   

 Image Hosted by Free picture hosting at www.iranxm.com 

پسرک لیف حموم و صابون از پیرمرد گرفت و حوله رو بهش داد تا خودش رو خشک کنه و صندلی چرخ دار رو نزدیک پیرمرد گذاشت و به پیرمرد کمک کرد تاسوار بشه و حتی کمک کرد که لباسش رو هم بپوشه. پیرمرد ازش تشکر کرد و به پسرک گفت می خوام با ارزش ترین چیزی که دارم بهت بدم بعد تکه سیمانی رو بهش داد و پسرک ازش تشکر کرد و از خونه پیرمرد خارج شد. خونه پسرک اونور خیابون بود وقتی که از خیابون رد می شد به این فکر می کرد که فردا شاید اینجا بخوان دیوار بکشن برای همین چند لحظه همین طور به سمت خونه پیرمرد نگاه کرد تا بعدها بتونه به دوستاش بگه من اونور دیوار بودم! 

پیرمرد سمعک سیم دارش توی گوشش گذاشت تا بتونه آهنگی رو که از رادیو پخش می شد گوش کنه آهنگی که یادآور دورانی بود که عاشق دختری شده بود که اونطرف دیوار موند ولی یک روز بعد از مدت ها که دیوار خراب شده بود یه هدیه فرستاد ...   

 Image Hosted by Free picture hosting at www.iranxm.com

محمدی پناه 

اسفند ۸۹

شاید وقتی دیگر

زمانی که من دارم تصمیم می گیرم که به چپ فرار کنم یا به راست، تو در حال قد کشیدنی! 

و زمانی که تو تند می روی، من در این فکرم که آرام آرام بمانم هرچند دلتنگی آرام آرام شروع به چکه چکه کردن می کند و فقط می خواهد زخم های دلم را با آهنگش به رقص درآورد ولی من تصمیم می گیرم تصویر گیسوانت را از تصویر زخم های دلم جدا کنم،از تو می پرسم آیا می توانم؟  

و در پایان فقط می گویم: اسفند است و اسفند، ماه من و تو نیست که در آن غزل عاشقانه بخوانیم بگذار شاید وقتی دیگر! 

 

شغل آینده

 

 

 

 

وقتی بچه بودم و در جمع یا غیر جمع ازم می پرسیدن که می خوای در آینده چی کاره بشی من به خودم می گفتم چه سوال احمقانه ای آخه من چه می دونم؟!!! 

اما چونکه همه جواب می دادن و منه بی عرضه بی جواب نباشم فکر کردم و خلبانی رو انتخاب کردم (چقدر آرمانی)!! 

ولی حالا که دارم بهش فکر می کنم دوست داشتم بگم: 

                                                                            هیچ کاره ی هیچ کاره!!!!