شکلاتی برای تو

داستان های کوتاه غیــــر حرفه ای

شکلاتی برای تو

داستان های کوتاه غیــــر حرفه ای

داستان۶

موقعی که بزرگ شدی و به آخرِ خط رسیدی. آنوقت خواهی فهمید که مسئله فقط سوختن پا نبوده است.

اصلا" همه ی بامبول ِ هستی زیر سرِ خورشید است که اول زمین را زائیده و بعد با تابشش آن را بزرگ کرده است.

منتها بچه ی بالغی که بند نافش درست قطع نشده و هیچوقت از دسترس مادر نمی تواند دور شود.

چیزی نظیر آن پسرانی که به بچه ننه یا ابن ِ مادر معروفند.

آنجا، تو کوچک هستی و مشغول ِ خودت. کُل جهان ِ تو همان خانه است و حوض.

هنوز تمام محله ی خود را نمی شناسی تا چه رسد به شهر و کشور و این حرفها.

با نشستن کنار پاشوره و خیس کردن پا، بی اختیار چشمانت را می بندی.

شیشه های پنجره ی شاه نِشین بیشتر از سایرِ اتاقها برق می زنند.

حتا از برگهای گیاه دیوار پیچ و از شاخه های درخت ِ سرو، نور ساطع می شود.

لحظه ای محوِ آب ِ حوض می شوی که تابش بر آن پولکهای براق می سازد.

وسوسه شده ، گاهی دنبال گرفتن سکه های درخشان یا به چنگ آوردن ِ ماهیهای حوض که به سطح می آیند، دست در آب می کنی.

این کار را آنقدر تکرار می کنی که خودت را فراموش می کنی.

متوجه لرزش ِ زانوها و لیز خوردن از روی پاشوره نمی شوی.

آنوقت اگر صدای افتادنت در حوض بلند نبود که زن دایی نازنین را از خواب بپراند و زودتر از خواهر و مادر سراسیمه کنار حوض برساند، تو در کار نبودی.

آری ، در کار نبودی تا حالا پس از سی _چهل سال از دست ِ تنبلی و بی حوصلگی حرص و غصه بخوری. یا تا حد مرگ کلافه باشی.

اگر آنجا چند تا قلوپ آب بیشتر توی شکم و ریه های وامانده ات رفته بود، نه این همه دردسر می کشیدی و نه کسی را در زندگی عذاب و آزار می دادی.

اصلا دیگر در کار نبودی تا به فکر دفع ِ تنبلی و رفع ِ بی حوصلگی بیفتی.

همانجا گوز را می دادی و قبض را می گرفتی.

یکی هم بالاخره پیدا می شد که بگوید:

"_ ریق رحمت گوارای وجود. والسلام و نامه تمام.

همانجا توی حوض ِ گودِ خانه غرق می شدی که مخزن ِ آب ِ مصرفی چندین خانواده ی عیالوار بود.

آنزمان دوران قنات داری در تهران گذشته و آب انباری در کار نبود.

با جاری شدن آب لوله کشی ، حوض خانه اهمیت بسزایی می یافت.

عصر، وقتی همه از خواب ِ بعد از ظهر برمی خاستند، جسدِ باد کرده ات را از روی آب می گرفتند.

تو در جای با اهمیتی از دنیا رفته بودی. یا آنگونه که پدر هنگام تنبیه سرت فریاد زد، سقط می شدی.

سرانجام پس از چندی که به گریه و زاری برای بچه ی از دست رفته می گذشت ، نه تنها دفترِ نازک ِ زندگی ات ، بلکه پرونده ی یاد و یادگارت نیز بسته می شد.

در جوانی تازه می فهمی که یاد بچه های تلف شده فقط چند صباحی زنده است.

مثل ِ شمع ِ نامرغوب و سریع سوخته ، جایش شمع ِ دیگری می کارند.

اولی خود به خود فراموش می شود.

تنها مادرانند که پنهانی نبودِ بچه های خود را تا آخرِ عمر آه می کشند.

امان از زرنگی زن دایی.

زنی که تو را از چنگِ مرگ و نیستی می گیرد. هم برقراری تو را حفظ می کند و هم یادِ خودش را برای همیشه در سرت نقش می زند.

صدای توی حوض افتادن ، باید صدای خاصی باشد.

صدایی که نشنفته ای.

سرنگونی تویی که محوِ شکست ِ تصویر دستت در آب شده ای ، رشته ی خواب ِ زن دایی را پاره می کند.

در همان حالی که تو شروع می کنی فرق ِ نفس کشیدن توی آب با بیرون را بفهمی و بطورِ غریزی برای نبود اکسیژن دست و پا بزنی ، او خود را سریع به کنار حوض رسانده و تو را بیرون کشانده است.

تو، ترسیده و هول کرده ، زیر گریه می زنی.

او، هن _ هن کنان ، به مادر اشاره می دهد که چه خوب شد خوابش سبک بود.

بعد مادر چند تا تو سری بهت می زند و می گوید:

" مرده شور روی هر چه بچه ی شیطان است ، ببرد."

زن دایی که پس از چند سال شوهرداری ، هنوز در حسرت بچه داشتن مانده به مادر تسلا می دهد که:" حالا به خیر گذشت ، به باباش دیگه نگوئید!"

عجیب است که پس از سی _ چهل سال او را هنوز به روشنی در یاد داری.

زنی که پس از چند سالی زندگی با دایی متارکه کرد.

آنهم به خاطر اجاق کوری ، طلاقش دادند.

آنطور که خاله خانباجیها پشت سرش گفتند.

بعدها از مادر شنیده ای که او زن ِ مردِ دیگری شد. از شهر و دیار خود رخت برکشیده و عازم ِ کشورِ دیگری گشت.

انگار بایستی زن ِ عرب ِ ثروتمندی شده باشد که برای تعطیلات به شیراز یا مشهد می آیند.

آنجا به زعمشان اگر ضعیفه ی خوش رنگ و بویی بیابند، سریع خطبه ی صیغه را خوانده و عیال و عورت را با خود به کویت و امارات می برند.

دیگر از زن دایی سابق هرگز چیزی نمی شنوی و نمی فهمی که چرا تهران دوست داشتنی را گذاشته و به جای دیگر رفته است.

الان از دست این خاطره ، خنده ات می گیرد.

هنوز آن دو سگِ گوش دراز را که بر زمینه ی دامن ِ یشمی رنگش نشسته بودند، به خاطر داری. گوشهایی که روی رانهایش می نشستند و نوکشان زیر ناف را نگاه می کرد. هنوز به جز آن سگهای زردِ پشمالودی در هیبت ِ نگهبا نانی که لابد تمثیلِی برای شوهران ِ اویند، از سر تا پای زن دایی هم پیش ِ چشمانت زنده است.

اویی که تحت الفظی مَلی زمان صدایش می زدند.

از موهای سیاه ِ تاب دارش تا پوست ِ سفیدِ صورتش.

از چشمان ِ نافذش تا لبان ِ همیشه گلگونش. با گونه هایی صورتی رنگ و لباسهای گلدارِ رنگارنگی که عروسها می پوشند.

همه و همه ، در خاطره حفظ شده اند.

ولی از دایی ات که سالها می شود نقاب در خاک کشیده ، چیزی یادت نمانده است. جز آن بوی ناخوشایندِ عرق ِ تن و آن سبیلهای زبر که بچه ها را موقع ِ بوسیدن آزار می داد. در آزار دادن درست مثل آن برادر بدعنق اش بود که مدام به بچه ها تشر می زد. زهر چشم می گرفت.

این یکی در هیبت قزاقها، عقده ایی تر از آن دیگری بود.

چشم دیدن شادی و نشاط بچگانه را نداشت.

شاید حق داشت که از پسرها متنفر باشد.

این یکی هم اگر از دکتربازی پسران فامیل با دخترش باخبر بود، خیلی زودتر پس می افتاد. نگفته و نشنیده ، ریق رحمت را سر می کشید.

آدمهای زنباره معمولا از همه بیشتر ناموس پرست هستند.

اما بدشانسی داشتن ِ چنین داییهایی و از دست دادن ِ آنچنان زن دایی که تو را سر به پا می کند تا آب از شکمت بیرون ریزد، به حدِ بداقبالی ادامه ی زندگی در این سالها نیست.

اینکه تن ِ لش را هر روز باید بردوش کشی ، مثل ِ کیسه ای پُر از سیب زمینی و پیاز گندیده.

بی آنکه شور و شوقی در کار باشد و حال و دماغی برای نفس کشیدن.

بعد مدام با تنبلی و بی حوصلگی کلنجار روی.

به واقع اگر در آن بعد از ظهرِ تابستانی تهران و در همان بچگی مرده بودی ، دیگر نیازی نبود که در این دهه های پُر از شکست و سالهای متمادی اضطراب به بحران روحی دچار شوی.

به انواع ِ خودکشی فکر کنی.

در گوشه ای بنشینی و ندایی در تو بخواند:

کنار سفره ی خیالی هفت سین به ناکامی عشق به آرزوهای برباد رفته به پرندگان بی بال و پر می نگریم.

قدیمها وجود درماندگی بود که آدمهای حساس را می کُشت. بعد اسمشان را می گذاشتند مجنون.

شوریده حالانی که حتما همه شان عاشق لیلا نبودند.

گاهی اصلا لیلا و شیرینی در کار نبود تا ردپایشان را هزار مهتاب روشن کند.

به راحتی بساط حکایت عشق جانسوز و راوی محرم جور نمی شد.

کافی است شرح ِ حال ِ آدمهای این چنانی را شنیده باشید که در آن سالهای عسرت ترک دیار می گفتند. گاهی به کوه و دشت می زدند. شاید مفًری یابند. حتا با کندن کوه. بعدها خوش اقبال ترینشان سراغ کار و هنری رفتند تا داستان ِ ناکامی آرزوهای خود را به نسلهای بعدی انتقال دهند.

از موسیقی تا شعر و از نقاشی تا مجسمه سازی ، همه و همه ، قلمروهای پناهجویی بوده اند.

قلمروهایی که هنرمندان رقیق القلب و لطیف را پناه داده اند تا انسان های دلسوخته در عطش بیان و گفتن ناکامیهای خود پر_ پر نزنند.

کم نیستند شاعرانی که روایت این سالهای عسرت را سروده اند.

از این میان آنچه در حافظه ام است ، شعری از هولدرلین ، شاعر آلمانی است.

با عنوان ِ نیمه ی زندگی:

جزیره بر دریاچه پیوسته

با گلابی های زرد آویخته

و انبوهی از رُزهای وحشی.

شما، ای قوهای ناز

که مست از بوسه ها

سر فرو می کنید در آبهای مقدس هوشیاری.

وای بر من اگر زمستان باشد،

کجا در بر گیرم گُلها را

و کجا تابش خورشید و سایه های زمین را؟

دیوارها برجایند سرد و خموش ،

و در باد می وزند بیرقها.

اما در جریان ِ زندگی ما، انگار دوره ی سالهای عسرت هم به سر آمده است. شتاب و سرعت ِ افسار گسیخته ی زندگی روزمره ، عسرت را کنار زده و اضطراب را حاکم کرده است.

دیگر انگار کسی که فرزند زمانه اش باشد، از حسرت نمی گوید و نمی سراید.

امروزه ، وقت ِ بازگویی اضطراب و پریشانحالی و صحبت مخدوش بودن ِ فکر و ذهن است. در این حالت حتا دیگر جنون ، کار ساز نیست که زمانی رنج و حسرت ِ سالهای عسرت را واپس می زد. آنهم با گریختن از شهر و دیار یا با زیر پا گذاشتن رسم و رسوم.

در این روزگارِ سخت برای آدم مضطرب ، به خودکشی فکر کردن و انجام دادنش ، راه و رسمی معمول گشته است.

خودکشی ی که در آن واحد بایستی دو کار را انجام دهد. یکی ، ما را به یگانه تصمیم آزادانه هستی مان برساند. دیگری ، نقطه پایانی باشد بر حس ِ این سرسام و ازدحام ِ بیرونی تا درون متلاطم و درهم ریخته را محو کند.

خودکشی راه چاره ای برای پایان تحمل ِ این سنگینی و زجر است تا کشاکش ِ این هیکل ِ بدقواره و تن ِ لش ِ گاهی سنگین تر از کل ِ کره ی خاکی ، بنظر نیاید.

آخرش هم معلوم نباشد که همه ی این عذاب برای چه ؟

چه فایده ای دارد؟

به خاطر چه هنوز نفس می کشی ؟

کشاکش ِ این کیسه ی سیب زمینی و پیاز گندیده از چه روست ؟

با اینحال پاسخ سوالت را ندانی که دلیل ، تنبلی مادرزادی است ؟

تنبلی که تو را از اجرای خودکشی باز می دارد. یا اینکه دلیل ِ آن بی حوصلگی است که در باره ی لزوم خودکشی می گوید:" آخرش که چی ؟ برای چی باید اقدام به این کار کرد؟"

در سرگردانی میان پرسش و پاسخهای این چنانی است که اغلب کلافه می شوم.

این وقتها قادر به تصور هیچ چیزی نیستم.

حالتی که اسمش را گذاشته ام ، کف کردن. مثل ِ غذایی که با حرارت ِ زیاد میجوشد و سر می رود.

البته می شد به جای این مثال از آشپزخانه ، از جاهای بهتری گفت. اما به هر حال کف کردن ِ غذا، دم ِ دست ترین مثالی بود که به ذهنم خطور کرد.

شاید هم تمام ِ این حرفها نتیجه ی توصیه های روانشناس است. اویی که گفته باید نیمه ی پُرِ لیوان را دید.

گرچه برای خودم محرز است که ابراز این مثال ، پاسخ به یک نیاز فوری است. چون در اصل واکنش ِ غریزی بود.

واکنشی که به قول ِ ادبا از دل بر می آید.

این حس ِ گرسنگی است که پیش ِ آینه ، مرا به خود می آورد.

صحبت با آینه را قطع می کند.

باید یک لقمه غذا بخورم ، قبل از اینکه کار دیگری کنم یا به چیزِ دیگری فکر.

راستی از این گذشته ، برای رفتن ِ سرِ کار بایستی آماده شوم.

با سرزنش به خود می گویم:" این مشاجره ی همیشگی بر سرِ تنبلی و بی حوصلگی مرا از همه چیز باز خواهد داشت."

با خودم فکر می کنم که بدنیست مدتی با آینه قهر کنم.

قهرِ قهر!

آینه مرا از روال زندگی دور می کند.

آینه ، مرا گُمراه می کند.

به هپروت می کشاند و غفلت می آورد.

امان از دست ِ آینه.

مردابی برای غرق شدن ِ آدمی

*

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد