شکلاتی برای تو

داستان های کوتاه غیــــر حرفه ای

شکلاتی برای تو

داستان های کوتاه غیــــر حرفه ای

آزادی

     

دلم پر از هجرت آزادی  

لبهایم ترک خورده شهوت گدایی 

و فکرم در خور جنگ ـ بی من 

و من آماده ام  

آماده ام برای حرف زدن

 آماده ام برای چهل و هشت ساعت آزادی   

  

روی صندلی بشین

خرج خـانه داشت اذیتـش می کرد. شوهرش بود ولی خـودش می دانست ازدواجشان فقط به خاطر حرف مردم بوده. من خیلی دوست داشتم کمکـش کنم ولی اون خودش اینطور می خواست. اون با شوهرش در طول روز یه ناهار هم نمی خورد چه برسـد به اینکه با او خواسته باشد همخواب هم شده باشد.

من خیلی دوست داشتـم کمکش کنم برای همین مقداری پول برایـش به طور ناشنـاس فرستادم.

خودش گفت یک نفر براش پول فرستاده. گفت خیـلی دوست داره بدونه کی بـوده. من بهش گفتم فکر می کنی کی می تونـه باشه؟ اون فقـط چنـد تا حدس زد من بهش گفتم اگه هر کدوم صد تـومن داده باشند می شـه چارصد تومن، پول توی پاکت هـم که چارصد تومـن بود. پس حدست درستـه!. اون فقـط خنـدید. من شک کردم نکـنه بفهمه که من براش پول فرستادم. اون گفت پس باید بهشون نفری صد تومن برگردونم. من گفتم شاید اونا نداده باشند. اون باز خندید.

خیلی دوست داشتـم باهـاش زندگی کـنم باهـاش غذا بـخورم باهـاش بخوابـم و باهاش دوست باشم اما خودش نمی خواست.

 امروز شوهـرش زنگ زد اون کنـارم روی مبـل لم داده بود خیـلی آروم و راحـت و گاها" رسمی با شوهـرش صحبت می کرد. من خندم گرفته بود چون شوهـرش زنگ زده بود که بـگوید پـول لازم دارد یا نه؟ انگـار به گوش او هم رسیـده بـود که خرج خانه  زنـش را اذیت می کند. هوا تاریک شـد گفت بایـد برم ویزیت دکـتر دارم من گفتم می رسونمت اون گفت نه ممنون توی این شهر یه بنده ی خدا پیدا می شه که مـنو برسونه. من گفتم مگه من بنده خدا نیستم. اون خندید، گفت شما فرشته اید.

امروز با سر و صورت خاکی وارد شد من بلند شدم اون نشست. اون گفت فکر کردم حمله کردند. فهمیـدم دوباره توی بیـداری خواب دیده خواب جنگ. لباساشـو براش تکوندم. در همان حال شروع کرد حرف زدن:

همه فکر می کنند شوهرم به خاطر این منو ول کرد که من روانیم توی بیداری خواب می بینم ولی نه اون کنار اومده بود. اینو به کسایی که خیلی بهم نزدیکند می گم اون منو امتحان کرد فکر کرد من از امتحانش رد شدم. اینو فقط به تو می گم من از دستی این کـار رو کردم. جواب تلفـن رو دادم و با اون غریبـه قرار ملاقات گذاشـتم. دیگه شوهـرم رو ندیـدم تا اینکه برگه طلاق در خـونه اومـد فهمیـدم دیگه اون آزاد شـده.

روی صندلی کنارش نشستم دیـدم بارون می آد بهـش اشـاره کردم اون نگاه کـرد من سرم رو پاییـن انداختم گفـتم : این شوهرت پس چی؟ گفت: این همـون غریبه هست. برگه طلاق روبرام آورده بود من نمی دونستم. بعدها خودش گفت ویه روز نمی دونم از کجا همه چیز رو فهمیده بود خودش پیشنهاد داد تا اسمش توی سه جـلدم بخوره تا برام حرف درست نکنند.

حرف از دوست داشتن نبـود حرف از بیـن بردن دوست داشتن به دست خودش بـود. بهم نگاه کردگفت:پولش روجورکردم می خوام بهش پس بدم.گفتم کی رو می گی؟ می خواست یه چیزی بگوید که نگاهش به رنگیـن کمان داخل پنجره افتاد و با دستش آن را نشان داد و شروع کرد به نگـاه کردن بـدون اینکه حرفی بزند یا پلکی  بزند ..  

                                       

داستان اتاق

 یک داستان سورئال که خودمو واسش یه هفته تو یه اتاق حبس کردم و خیلی دوسش دارم:

 

اتاق   

  

    پلان اول    

     «پانزدهم خرداد»                                                                            

اتاقم تاریک است. نور از پنجره چشمانم را هدف کرده اند. من منتظر دست های کسی هستم که مهربانی را تقسیم کند. آری، من یک نفرین شده ام. تو می گویی: امروز پانزدهم خرداد است. من اما دارم از شکست حرف می زنم. تو می گویی: مهربان باش و به ابدیت بیندیش.

من اتاقم تاریک است. لامپ ها حس روشن شدن ندارند. من اتاقم به آرزوهایم نزدیک شده است. من همیشه به وجود یک زن در این اتاق احتیاج داشته ام. من همیشه به وجود مرگ در این اتاق احتیاج داشته ام. من همیشه می خواستم مریض ترین آدم روی زمین باشم. شاید برای همین عمرم را همیشه در تختـخواب گذرانده ام. من به بی من شدن نزدیکم. من دارم ناامیـد می شوم. تو می گویی: مهربان باش و به ابدیت بیندیش.

       پلان دوم:

           «لذت»

من وسایل اتاقم همیشه دائم الخمارند. مرا آنها شریک خماریشان می کنند برای همین همیشه در تختخواب هستم و هستم منتظر تا کسی از پنجره بیاید، بیاید و مرا به ابدیت ببرد گاه برای همین با خداوند حرف از بهشت زده ام هر چندگاه ساعت ها در تابستان، کنار بخاری، پیچیده در یک پتو، نشسته و لذت برده ام. من لذت از این تاریکی منهای آزادی هم برده ام. آخر من از جهنم هم نترسیده ام. من گاه به وجود اتاقم شک می کنم.

         پلان سوم:

      نمای یک:  «فردا»

من گاه فردا یادم هست کودکی پنج ساله از در اتاق می آید و می گوید: آیا تو مادر من هستی؟ من دارم فکر می کنم آیا او را به تختخوابم راه بدهم. من دارم فکر می کنم آیا وسایل اتاقم را از او دور نگه دارم. من دارم فکر می کنم آیا به او از پستان هایم که شبیه پستان های مردان است شیر بدهم؟

         پلان سوم:        

       نمای دو: «امروز»

من امروز یادم هست پیراهنم را که از من زودتر به ابدیت نزدیک شده است و دارد از جالباسی دیوار کم کم می افتد بفرستم تا برایم یک روزنامه بگیرد. من حسودی نمی کنم به او تنها کسی ست که فکر می کنم خمار نیست.

         پلان سوم:

      نمای سه: «دیروز»

من دیروز یادم هست پتو یکی از اجزای بدنم شده بود و وقتی این شعر را می نوشتم او کلماتم را می دزدید و قایم می کرد و او وقتی که پسر عمویم به دیدنم آمد تن لختم را به او نشان داد

من از او نفرت دارم. ولی اگر او را دور بیاندازم، می دانم به ابدیت نزدیک نخواهم شد.

          پلان چهارم: 

        «نجات از دست پتو» 

من اتاقم در بالاترین طبقه حسرت تاریخ است. من به خودکشی نزدیکم هرچند من آن قدر در این اتاق نوشته ام و کاغذهایش را از پنجره پرت کرده ام پایین که افتادن من فقط نجات از دست پتو خواهد بود آن گاه من گرفتار کاغذها و نوشته هایی می شوم که مرا به عمق خودشان می برند و برایم اتاقی تاریک می سازند، بدون پنجره، بدون روزنه و می دانم پتو هم از دوری من خودکشی می کند او گویی عاشق من شده است. و من باز هم کامل خواهم شد. شاید این طور من به ابدیت نزدیک تر شده ام.  

 

                         

      پلان پنجم:

       «کمک من»

من یادم هست آخرین حرفی که زدم یادم نیست فقط شاید حس کرده ام روزی حرف می زده ام من به این سکوتم معتاد شده ام من گاه زمانی که خودم را ارضا می کنم صدایم در می آید شاید آن هم فقط در ذهنم بوده است هرچند گاه یادم هست همان زمان باردار شده ام و همان زمان به درد طبیعی دوباره متولد شده ام.

 من به مرد بودنم، به زن بودنم و به انسان بودنم شک دارم. من همه اش در حال تبخیر شدنم چون دیروز تمام فضای اتاق مال من بود اما حالا اندازه من به اندازه بالشت هم نمی شود.

من در این اتاق همیشه می خواستم دست به تاریخ ببرم و چنگیز را پیامبر بکنم و اگر شد خودم چنگیز شوم و فکر تصرف ایران را نکنم و اگر شد به عقب تر بروم و متولد نشوم. من می خواهم اگر شد به مهران سردار ایرانی کمک کنم و نبوغم را در جنگ به همه نشان بدهم. من می خواهم اگر شد به نئاندرتال ها کمک کنم می خواهم اگر شد با تمامشان هم بستر شوم می خواهم اگر شد نذارم نسل شان منقرض شود من می خواهم همه را به ابدیت نزدیک کنم.

من می دانم همه مردم از من نفرت دارند فکر می کنند من یک معتادم، فکر می کنند یک بزدلم

و شاید یک دائم الخمار که برایم مردن یک سوسک مهم نیست. نمی دانند من در راستای حمله موریانه ها، بهشان کمک کردم. نمی دانند من رو در رو به خدا گفتم: مرا به جای تمام گنهکارانت در آتش بسوزان. نمی دانند من سر به زیر به خدا گفتم: همه مردم را یک روز یک پنجره به سمت ابدیت بده و بگذار آدم ها فیلم مورد علاقه شان را در آن زمان بی خیال قبله ها نگاه کنند.

       پلان ششم:

       «کرایه اتاق»

من می دانم همه مردم از من نفرت دارند برای همین است به این اتاق محتاج شده ام اما حرف از کرایه این اتاق است آخر کرایه این اتاق ننگ آورترین کرایه دنیاست باید هر روز لب پنجره بایستم و خودم را هر روز به درد طبیعی به دنیا بیاورم آنگاه چشمانم را ببندم و خودم را از پنجره پرت کنم بیرون آنوقت آدم هایی می آیندکه فکر می کنند می توانند مرا نجات دهند ولی افسوس هر روز می میرم و هر روز مرا می برند به پزشک قانونی و هر روز مرگم را تفسـیر می کنند و هر روز چشمانم را پیـوند می زنند به گربـه های که پا ندارند و آنها فکر می کنند می توانند دنیا را با چشمان من قدم بزنند.

           پلان هفتم:

       «رفاقت با جیرجیرکها»

من در اتاقم چند تا جیرجیرک دارم که ادعا می کنند خانواده من هستند من از میان شعرم به پیاده رو رفتم و چند گیلاس خریدم و هدیه دادم به این جیرجیرکها که ادعا می کردند خانواده من هستند. من در میان شعرم کمی دعا کردم تا شاید به ابدیت نزدیک تر شوم. من اتاقم را تا توانستم تاریک کردم تا نبینند جیرجیرکها چه کاری انجام می دهم ولی یک بار آن ها مرا در حال زنا با خودم که می خواستم بیندازمش از پنجره بیرون دیدن آنگاه من پتویی را که سالها کنج اتاق نقش یک صندلی را ایفا می کرد به تختخوابم راه دادم و او توانست تن لختم را پنهان کند و او توانست مرا در این سال ها سی ثانیه بخواباند و من در این سی ثانیه بود که پتو را دور خودم پیچیدم من در این سی ثانیه بود که فکر کردم که دیگر تن لختم را نمی بینم و دیگر لازم نیست هر روز از پنجره خودم را پرت کنم. همین سی ثانیه بود که حس کردم من زنده ام همین سی ثانیه بود که حس کردم کسی باید همبسترم شود. اما هر چند سی ثانیه تمام شد و من فهمیدم پتو همبسترم شده است و من فهمیدم تن لختم را هر روز می توانم ببینم و فهمیدم دوباره هر روز باید خودم را به درد طبیعی به دنیا بیاورم.

               پلان هشتم:

           «خواب و مرگ طراح»

من در این اتاق یک بازی داشتم، شطرنج. آری گاه شطرنج بازی می کردم گاه فیلم ترسناک نگاه می کردم گاه به انسان بودنم شک می کردم و حس می کردم من یک جیرجیرکم که فقط آواز بلد نیست سر بدهد و همیشه سعی می کردم در میان فیلم، صدای جیرجیرک درآورم من در این اتاق گاه طرح می کشم طرحی از یک آدم در حال مرگ. طرحی از یک آدم در حال زنا. طرحی از یک آدم در حال زایمان. و طرحی از یک آدم در حال مرگ. من در این اتاق گاه طرح می کشم طرحی از یک بمب که فقط جیرجیرکها را بکشد طرحی از یک بوسه که بی دلیل هر دفعه نمی دانم چرا کم رنگ تر می شد و طرحی از یک جانور که بعدها توسط من به دنیا آمد و طرحی از یک اتاق که بدترین طرحم بود و تنها این طرح بود که ناراحت از کشیدنش شد و مرا به درون خود بلعید و مرا وادار کرد به لخت شدن در این اتاق و پیراهنم را که فکر می کرد تنها کسی ست به ابدیت نزدیک شده، به جالباسی آویزان کرد و مرا وادار کرد به خوابیدن در تختخواب آنگاه که من تصمیم گرفته بودم روزنامه بخوانم او مرا وادار کرد به طرح کشیدن، من هم خودم سیر نشدم از این طرح کشیدن ها و هر روز کاغذها را از پنجره برایش پرت می کردم پایین او هم خوشحال شده بود شاید اینطور می خواست او هم به ابدیت برسد و فقط او یکبار عاشق من شد و خود را به شکل کودکی پنج ساله درآورد و با من به اسم مادرش هم بستر شد و از پستان های من که شبیه پستان های مردان بود شیر خورد و گاه دستش هم بیکار نبود. من هیچ به او نمی گفتم من این حس را دوست داشتم و او مرا به یاد کودکیم می انداخت که در کودکیم من این کار با مادرم را می کردم و او هم که پستان هایش شبیه پستان های مردان بود خوشش می آمد هرچند گاه مادرم برایم از ابدیت حرف می زد و من هیچ نمی فهمیدم این ابدیت چیست و او بود که یکبار نفرینم کرد و آن زمان من حس کردم شبیه جیرجیرکها شده ام و مجبور شدم زمان بگیرم: چند دقیقه تا رویای مردن.

آن گاه من شروع به طرح کشیدن کردم طرح از آدم ها، طرح از یک اتاق که بدترین طرحم شد و او بود که مرا به داخل خود برد و آن گاه زمان برایم مفهومی پیدا نکرد و مرا کرد ملکه جیرجیرکها و مرا وادار کرد به هر روز تولید مثل، من ناراحت نبودم من نگران این بودم اگر روزی نتوانم تولید مثل کنم چه می شود من نگران این بودم که همیشه باید پنج ساله بمانم. من نگران این بودم که در این اتاق به حجم واقعی خود برسم دیگر نتوانم شعر بنویسم دیگر نتوانم طرح بکشم.

 من هیچ چیز در این اتاق نمی خوردم برای همین گاه زنی از میان نوشته هایم هویدا می شد و مرا شیر می داد و ناپدید می شد و گاه همین زن برایم شب ها لالایی می خواند من از او یک شب خواستم که تا صبح کنارم بخوابد ناگاه دیدم او پستان هایش ناپدید شد ناگاه چهره اش کوچک شد ناگاه شد یک کودک پنج ساله و من آن شب تا صبح با او خوابیدم و خواب دیدم که در خواب او مرا نوازش می کرد و خواب دیدم که در خواب به من شیر داد و خواب دیدم که در خواب کنار بستر من خوابید و وقتی بیدار شدم او تبدیل شده بود به یک مشت جیرجیرک که ادعا می کردند خانواده من هستند و من ترسیدم و خوابیدم و خواب دیدم که در خواب باز جیرجـیرکها تبدیل شده اند به زن و خواب دیدم که در خواب زن برایـم لـالـایـی می خواند و خواب دیدم که ناگهان در خواب او خودش را از پنجره دارد می اندازد بیرون، من پریدم از خواب و رسیدم لب پنجره و دستم را دراز کردم و دستش را که در حال افتادن بود گرفتم و او دوباره شروع کرد برایم لالایی خواندن... من ناگهان خوابم برد و در خواب بود که فهمیدم دست او را رها کرده ام و وقتی افتاده بود فهمیدم من بیدار شده ام. دیدم او همه تنش پهن شده روی زمین و وجودش جاری شده در صدایی نامفهوم و دیدم با صدایی نامفهوم همه موجودات به خواب رفته اند.

و باز فهمیدم من نزدیکم

             پلان آخر:

         «یک شعر در اتاق»

من یک شب یک کوتوله را به اتاقم آوردم با او به اندازه همان یک شب ازدواج کردم او را بسیار خوشحال کردم او حدس زد که من مهربانم من حدس زدم که به ابدیت نزدیکم.

 من همچنین در این اتاق یک شعر پیدا کردم شبیه همین شعری که می نویسم و یک روز تا ته آن را خواندم فهمیدم که یک روز دختری جوان به اتاقم خواهد آمد مرا خواستگاری خواهد کرد مرا همراه پتویم به اتاقش که کنار اتاق من است خواهد برد فهمیدم اتاق او چقدر بزرگتر از اتاق من است فهمیدم من باید کنار او بخوابم ولی فهمیدم او چند شوهر دارد و من باید فقط برای او نقش یک اتاق را بازی کنم فهمیدم من فقط یک اتاقم یک اتاق خالی با ترنج های ابدی خواب آلود.

مشهد 15/3/86

مجید محمدی پناه

                                                                                          

 نیاز به ویرایش داره ولی حوصله ندارم ! ....