شکلاتی برای تو

داستان های کوتاه غیــــر حرفه ای

شکلاتی برای تو

داستان های کوتاه غیــــر حرفه ای

داستان ۳

تجسم الاهه

الاهه ای خلاصه در شیار

و شیار، همچون دانه ی درشت قهوه

جسم می شود...

و مرواریدهای صیدشده از حفره ی دست جاری...

آه ، ای عمر کوتاه شعف!

اما اگر انسان شانس بیاورد و نقال یا شاعر نشود، رهنمون عبید کمترین آسیب و صدمه اش ، ضعف ِ بینایی و تشدیدِ خیال بافی است.

از پیامدهای دیگرکه مسئله ی ریزش ِ مو و پیری زودرس است ، بگذریم. جایش این جا نیست و می تواند موضوع یک کنگره پزشکی باشد.

آن لُغُزخوانی بزرگترها مبنی بر کف کردن شاش جوانان را نیز ناگفته بگذاریم که برای ادب و تربیت اجتماعی مضر است.

برهمین منوال ، فصل حجیم ارتباطجویی جوانان ِ غیور شهر و روستا را با چهارپایانی نظیر ماچه خر و یابو درز بگیریم. سازمانهای حمایت از حیوانات با بهره گیری از امکانات یونسکو برای شکایت کردن همه جا گوش خوابانده اند.

حال از آنجایی که داستان ِ بلوغ ِ من به مسیر دیگری غیر از جاده ی مرسوم ِ شادی و کامیابی رفته ، به موقع با شعر عبید زاکانی محشور نگشته ام.

نقال و شاعری در کار نبوده است. کسانی که یا فکر و ذکرشان دفع اصطحکاک میان دست و احلیل است یا جز ستایش الاهه و شیارش کاری نمی کنند.

در من اما اگر روزگاری حرفی لبریز شده باشد، چیز دلخوشکنکی نبوده است.

مثل این یادداشت روی برگه ی تقویم:

"برخلاف زندگینامه ی پدرم که خط و ربطی داشت ، من فقط سه نقطه ام. آنهم سه نقطه ی تعلیق. پدرم متولد شد. در جوانی ، کاسبی راه انداخت و تشکیل خانواده داد. بعد خانه خرید و به حج رفت. در این حین به تولید و زاد و ولد سرگرم بود. هنگامی که تعداد همسران و اولادش از مرز دوجین گذشت ، از کار افتاد. بعد خانه نشین شد و سرانجام ، مومن مُرد. اما من فقط سه نقطه هستم و با همین نقطه ها مشغول بوده ام. در جوانی ایمان موروثی ام گُم شد. تاکنون نتوانستم پیدایش کنم. به نقطه ها که رسیدم از اولی روی دومی پریدم. چندی است به دومی آویزانم. گاهی تلاش می کنم که روی سومی بپرم. نمی شود. هنوز جسارت و اتفاق کامل نیست. می دانم بعد نقطه سومی چیزی نیست. چیزی جز پوچی و عبث. توهمی ندارم. گاهی به سرم می زند به نقطه اولی باز گردم. آنهم با پشتک و وارویی ناگهانی. با این خیال خام که از این ستون به آن ستون فرجی است."

پس با بلوغم دریچه ای به روی خودیابی گشوده نگشته است. به آستانه ی سرگرمی نرسیده ام.

سرگرمی و دلمشغولی که آدم را نسبت به وضعیت کنونی و عاقبت بی خیال می کند. همیشه با سرزنش به خود گفته ام ، اگر این ضعفها را نمی داشتی به حتم یک چیزی می شدی.

به حقیقت مرگ سوگند که از جوانی تا به امروز، عمرم تلف ِِ این گرههای روحی و روانی شده تا چاره ای برای تنبلی مادرزادی و بی حوصلگی تحمیلی ام بیابم.

می دانید، بدبختی این جاست که این دو خصیصه ی لعنتی ، لازم و ملزوم یکدیگرند. مارهایی که جوانی آدم را می خورند و رشد می کنند. اینها همواره باعث در جا زدن و نیافتن ِ راه چاره بوده اند.

مشکل ِ من ، آنی است که در زبان ِ مردم ِ کوچه و بازار، قوزِ بالای قوز لقب گرفته است. یعنی همان علت و معلول به زبان ِ علمی که آدم را بیش از پیش در چاه ِ ندانم کاری و ذلت می اندازد. حتا وقتی بدون ِ هیچ حیرت و بُهتی در آینه به خود می نگرد. با نهیب به خود می گویم که دست ِ کم اگر از شّرِ این بی حوصلگی خلاصی داشتم ، به حتم یک چیزی می شدم.

البته این چیز شدن را حالا که حرف ِ علم و دانش به میان آمده ، نبایستی به معنای علامه و کاتب شدن گرفت. یعنی کسی که با پشتکارِ فراوان بنشیند و اقوال و احادیث ِ دوستان همنسل را جمع آوری کند. آن هم حرف دوستان ِ دور و نزدیکی را که از انواع تجربه های جلق ِ زنی خود حکایتها کرده اند. بویژه که هدف گردآوری آن حکایتها، شکلگیری یک فرهنگنامه ی خودارضایی باشد. فرهنگنامه ای که انواع و اقسام ِ راه و روشهای سرگرمی با خود را طبقه بندی نماید تا خواننده بتواند در فصول ِ مختلف با تاریخ تحولات ِ خُلقیات و رفتارِ پنهانی آدمها آشنا شود.

اما نه! قصدومنظورم هرگز اینچنین نبوده است.

به واقع طبع ِ من برای چنین کارهایی ساخته نشده است.

البته به جز آن تنبلی مادرزادی که وجودِ هرگونه تصمیم و پشتکاری را منتفی می سازد، بنده در ذات ِ خود، بقول ِ عمه ام ، آدمی مبادی آداب و با حیایی هستم. به واقع او بهتر از هرکسی می تواند در این مورد شهادت بدهد. چون خودش از قدیم سرخ شدن مرا به چشم دیده است. وقتی مرا در آغوش می گرفت و به تن خود می فشرد و قلبش به تپش می افتاد.

افزون بر این ماجراها و موانع ، از من بر نمی آید که در موردِ رفتاری صحبت کنم که درباره اش تجربه ی شخصی ندارم. اصلا نمی توانم چیزی را تعریف کنم که خودم آنرا زندگی نکرده ام.

آدم هزاری هم که از این و آن چیزهایی را شنیده باشد، به طرز قابل ِ باوری نمی تواند آنها را تعریف کند.

اینها تجربه ی زیسته خودِ آدمی نمی شوند. بگذریم که حتا صحبت از عمل ِ موردنظر، در زمره ی بدترین گناهها است.

از اسلام گرفته تا دین عیسا و موسا و هر آنچه از اینها مشتق شده ، هرکدام به سهم ِ خود این عملکرد و بازتابش را تکفیر کرده اند. آن را از شنیع ترین عملهای آدم ِ خطاکار شمرده اند.

شاید هم به یک دلیل ِ ساده حق داشته اند.

زیرا آدمی که با خود یا در اصل با عضوِ عریان کرده ی خویش وَر می رود، در واقع سر به هوا می شود. آدم ِ سر به هوا هم که می تواند در هر گودال و چاهی بیفتد. این افتان و خیزان شدن آدمی ، نتیجه ی عملی است که با کلمه ی عربی منزجر کننده ای نظیر استمنا یا با لغت ِ مدرنتری چون خود ارضایی انگشت نشان می گردد.

این عمل ، اشخاص را از راه دین گمراه می کند. چون شخص ِ خاطی فقط به جنس ِ مخالف ِ در دسترس نمی تواند بسنده کند.

بالاخره روزی وروزگاری ، ذخیره ی افرادِ قوم و خویش و در و همسایه و حتا هنرپیشه های سینمایی تمام می شود.

آنگاه در خیال ِ خود، موجود دلربایی را می سازد که در جهان وجودِ خارجی ندارد.

همین خیال ورزی که فضولی و دخالت در کارِ آفرینش می کند، اصلی ترین دلیل ِ این کارِ شرک آمیز است و باعث ِ نکوهش و لعن از سوی ادیان ِ پیرو حضرت ابراهیم می شود. راستش از مواضع ِ باقی ادیان ِ رایج در آسیا چیزی نمی دانم. زیرا در این مورد خاص رسانه های گروهی خبری نمی دهند.

انگار یک حکومت نظامی نامریی ، دستور سانسور این اطلاعات را داده است.

به واقع هنوز پس از چهل _ پنجاه سال نمی دانم پیروان ِ هندوئیسم و بودا چه حکم و واکنشی در برابر خود ارضایی دارند؟

به کُلی بی خبرم. حتا نمی توانم حدس بزنم که زردی چهره و چشمهای گود افتاده کاهنان و زائران معابد بودایی از کجا می آید؟

فعلا کاری به یافتن ِ پاسخ نداشته باشیم.

اصلا بگذریم.

داشتم از داستان ِ بلوغ ٍ خود می گفتم که خوشبختانه بی تاثیر از کنار ماجراهای جلق زدن و احساس ِ گناه ِ مربوطه اش گذشته است.

قضیه ای که هزار مرتبه جای شکر دارد.

من مدام سرگرم یا در اصل گرفتارِ تنبلی مادرزادی و بی حوصلگی تحمیلی ام بوده ام. امکان هرگونه فعالیت موثر و مستمری از من سلب شده است. بنابراین نمی بایستی مثل ِ خیل دوستان نادم و تواب شوم. دوستانی که یک عمر از آزمایشات و تجربیات ِ جدیدِ خود در قلمروی ممنوعه ها و خطه ی خودارضایی حکایت کرده و بعدها دچارِ عذاب ِ وجدان گشته اند.

به واقع که آن رفتار تجاوزگرانه با کدوی حلوایی سوراخ شده یا با خیار چنبر توخالی عذاب وجدان هم دارد. اینکه آدم ، جوانی خود را هدر دهد تا انواع روشهای مختلف جلق زنی را تجربه و حکایت کند.

من حتا نباید مثل ِ مردان و زنان ِ اهل ریاضت و صومعه ، از لذات و خطرات ِ آن کار تبری می جستم. آدمی که شاید با کمی خوش اقبالی ، پس از مرگ لقب ِ قدیس می گیرد. بتازگی کشف کرده ام که نگاه پُر ترحمم به دوستان اهل خودارضایی از همین احساس عاقبت به خیری سرچشمه می گیرد

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد