غمگینم
آنقدر که دیشب در تختخواب مادر بزرگ خوابیدم
و او روز قبلش دستش را دراز کرده باشد و گفته باشد خدافظ مجید
و روز بعدش وقتی رسیده باشم که پارچه ای سفید رویش کشیده باشند
غمگینم...
وقتی به دنیا آمدم پدرم در جنگ بود. مادرم در یک خانه آجری با دو باغچه در پاییز دردش گرفت و مرا آواره دنیای کرد که داشتن آرامش در آن آرزو شده بود...
مادربزرگم برید در تاریکی صبحی سرد نافی که از هوای خنجر زده شهر نیشابور خوشش آمده بود...
زندگی که با جنگ شروع شد و نمی خواست با جنگ تمام شود مجبور شد با تقدیر بجنگد...
و من اینگونه بدنیا آمدم یک آدم خسته از زندگی که این روزها درگیر افسردگی روز تولدش است...
زن پشت چراغ قرمز گریه کرد. کارگردان همه چیز را رها کرد رفت.
مامور چهارراه جریمه را زیر برف پاکن ماشین زن گذاشت.
زن خنده اش گرفت...
دوست دارم اونقدر سرم رو به دیوار بزنم که...
که تو برگردی بگی:
بسه دیگه نزن عزیزم
اما...
فقط من و دیواریم و تنهایی اینجا...
دلتنگم مثل دیروز مثل امروز... مثل فردا
نمی خواهم سیاسی بنویسم٬ نمی خواهم از این روزهای غم گرفته بگویم ولی چه کنم با این بخت سیاه درگیرم...
داستان می خواهم بنوسم فقط همین٬ ولی نمی شود... بدبختی هی در می زند... من در را باز نمی کنم...
می خواستم شاد بنویسم اما هر کاری کردم نشد...
کاش قدرت آن را داشتم که همه چیز را تمام کنم ولی نمی توانم...!
دوست داشتم عاشق باشم...
دوست داشتم عاشق باشم... فقط همین.