شکلاتی برای تو

داستان های کوتاه غیــــر حرفه ای

شکلاتی برای تو

داستان های کوتاه غیــــر حرفه ای

داستان ۲

اینجا اما فقط جای اشاره به تنبلی برادر بزرگم خالی است. کسی که با تصنیف مورد علاقه اش ، عمق تنبلی خود را آشکار می کرد. همیشه وقتی نوبت ترانه خوانی می شد، او این آواز را سر می داد که رختخواب مرا مستانه بنداز، رو پیچ پیچ در میخونه بنداز...

برای همین راحت طلبی بود که مکتب نرفته ، خود را علامه ی دهر می دانست. آنهم علامه ی دهری که عالم سفلا و پست از حضور درخشانش بی خبر و از بیانات گوهربارش بی اطلاع است.

کسی چه می داند. شاید همین بی خبری اقوام و بی اطلاعی محیط اطراف بوده که ایشان را تباه کرده است. آدمی که در جوانی خود الگوی برادران کوچکتر و سمبل تمیزی و ذوق بود. سرگرمی ای نداشت جز جمع آوری عطر و رایحه های مختلف. انگار با پا به سن گذاشتن از پاگیزگی و آراستگی بیزار شد.

می گویند به سر و وضع ژولیده و چرکی عادت کرد. بی تفاوتی که معمولا با اعتیاد می بارد. دلزدگی او را به پای منقل و سوزاندن زغال و جوشاندن افیون کشاند. آنهم برای تسلای روح آزرده خاطر خود که گویا از گرمای گوارای عنایت و نیز احترام و توجه دوروبریها بی نصیب مانده است.

بر این منوال طبیعی است که آن عالیجناب به پیری نرسیده و از مهر خالی شده ، خود را عقل کُل بداند. از اینرو مدام به دیگران خطر سقوط در دره ی ناکامی را گوشزد کند و خود از عقب پشت بام پائین افتد. بعد هم شروع کند به خودپسندی و اظهار فضل. آنچنان که هر جمله ی خود را صاحب قدر و منزلت ِ یک دیوان ِ پُر از پند و اندرز بداند. در مکالمه یی تلفونی نبوده است که پس از سه و چهار کلمه نگوید: _ اینرا خوب به گوش بسپار که بیش از یک کتاب آموزنده است.

منتها نصیحتهای او همیشه یک نقیصه و ایراد کوچک دارند. چون هیچگاه اسم ِ کتاب آموزنده را نگفته است تا بعدش آدم بتواند قیاس کند. شاید هم به واقع تقصیرِ خودش نباشد. آدم با داشتن ِ تصدیق شش ِ ابتدایی و بیزاری از مطالعه ، نام ِ کتابهای زیادی را نمی داند. بخصوص که تنبلی مانع ادامه ی تحصیل ِ عالیه یا دستکم گذراندن یکی از دو سیکل دبیرستانی شده باشد.

لیکن با گذشت ِ ایام و به رغم دوری از کتاب و مکتب ، سرنوشت ِ او خوش رقم خورده است. زیرا برادر بزرگ ما که به توصیه ی پدر از شاگردی در رنگفروشی شروع به کار کرد، به پول و ثروتی چشمگیر رسید. پله ی اول نردبان ترقی او، حجره ی عطاری سر بازار بود. در شانزده سالگی ، پا بر نردبان گذاشت. در چهل سالگی به آخرین پله رسید. ترقی که در اوج خود چیزی جز اداره ی شرکت صادرات و وارداتی عریض و طویل نبود. شرکتی مستقر در برج آسمانخراش حقیقت که به مشتری همه چیز می فروخت.

با این قدرت سرویس دهی ، کسی جرات نداشت که از سطح ِ تحصیلات او بپرسد. بدین ترتیب در خانواده ِ ما نیز، مثل سایر جماعت بازاری و اهل دلالی ، دهان ِ امتیازات ِ علم و دانش تا ابد بسته شد. بخت برگشته آن دیپلمه ها و لیسانسه های متقاضی کار. کسانی که بعدها کارمند شرکتی شدند که برادر بزرگم صاحب و رئیس اش بود. همین اشاره ی مختصر کافی است که میزان ِ بدبختی و تفاوت ِ تنبلی ما جماعت را خاطرنشان سازد. انگاری به تعداد افرادملت مان ، تنبلی مادرزادی داریم. اینجا شاید صدای اعتراض سایرین برخیزد. آنهم با این سوال که آیا تمام آدمِهای متمول و با نفوذِ این مملکت تنبل اند؟

به هر حال در هر جماعتی از جانداران ، تعدادی پیدا می شوند که غمخوارِ جمع باشند و به مرض مددکاری دچار. عناصری که با خلوص نیت می خواهند از حرمت ِ همگانی دفاع کنند. چه بسا با خوش خیالی محض در دل ، آرزوی بهبودی وضع را دارند.

منتها اینجا برابر اعتراض موجودات ِ خوش نیت و نیک کردار که گویا نادانسته از رهنمودهای زرتشت پیروی می کنند، با آره یا نه نبایستی پاسخ گفت. اگر کمی هوشیار باشیم و در ضمن منصف ، پاسخمان جورِ دیگری می شود. چون جاه و مقام و ثروت ِ ما به واقع در نتیجه ی زرنگی و تلاش ِ خودِ افراد نبوده است. مهمترین منبع ِ درآمدِ ما که طلای سیاه باشد، دیگران چاهش را کَنده اند. نفت را استخراج کرده اند و سهمی از تاراج ِ زمین را به ما داده اند. سهمی برای سیر کردن شکم تن پرور و قطورسازی دور کمر. پس از این بابت نبایستی کسی پا روی واقعیت تنبلی مادرزادی ما بگذارد. از دومین منبع ِ درآمدمان هم که تخم ماهی است ، اشاره نکرده بگذریم. قدرشناسان تا ابد شرمنده ی بیضه ی جانور آبزی هستند. حیوان ِ زبان بسته ای که مجبور است در آن آبهای آلوده ی شمال شنا کند. سومین منبع درآمدمان را ناگفته بگذاریم بهتر است. چون تولید فرش فقط مایه ی بی آبرویی است. راستی چه کسی جواب چشمهای از توان افتاده ی نوباوگانی را می دهد که به اجبار عمر خود را پای دار قالی تباه کرده اند؟

اما گذشته از این ضایعات انسانی و مسائل ِ اقلیمی ، من ِ بدبخت فقط مشکلم تنبلی مادرزادی نیست. اِشکالی که عصاره ی آنرا در زمره ی محصولات ِ بادکرده ی ملی می توانیم صادر کنیم. البته اگر مشتری خامی برای این رقم جنس بُنجل پیدا شود.

باری. شاید بشود روزی مشکل ِ تنبلی ملی را در حضورِ ناظران ِ سازمان ِ ملل با تمرینات ِ روان درمانی و بحث و گفتگو بر سرِ مال اندوزی و دولت داری حل کرد. با اینحال تمام گرفتاری من رفع نمی شود. آن ایرادِ ملی و میهنی فقط یک بخش ِ قضیه است. اِشکال ِ دیگرِ من ، وجودِ بی حوصلگی مفرط است.

این بی حوصلگی تحمیلی است. چون معلول ِ آن حس عبثی است که برابرِ سوال ِ "چه کنم ؟" یا "چه باید کرد؟"، فوری سر بلند می کند و می گوید:" آخرش چه فایده ای دارد؟ مگر آن دو متر قبر، ارزشی برای کاری باقی می گذارد؟"

این پاسخ که انگار از اعماق تاریخ و خاطره ی جمعی ما ساطع می شود و طنین رخوت برانگیزش به گوشم می رسد، بخشی از آن به اصطلاح علم و جهان بینی وطنی است. ایدئولوژی که معرفت شناسان اسمش را عرفان گذاشته اند. عرفان ، نوع عجیبی از شناخت هستی است. شناختی که به پُربارکردن زندگی و ساختن سهم آدمی در این دنیا کاری ندارد. ویژگی اش این است که با تکبر و فخر خاصی از کنار مسئولیتها بی اعتنا بگذرد. منتها بازار عرفا و تولید عرفانیات برای پیروان خود بی سود و بی فایده نیست. فایده اش را بویژه استادان جاافتاده دانشکده ی زبان و ادبیات می برند. چون سالی نیست که با گزینش شعرعرفا یا گزیده گوییهای عرفانی به حق تالیفی نرسند.

بخاطر درمان بی حوصلگی خود سالها است که با مسئله جهان بینی وطنی درگیر بوده ام. درگیری که بیش از هر جایی ، در آینه رخداده است.

به خود و آینه نگریسته ام و در ذهن با آن جهانبینی موروثی کلنجار رفته ام. دست به یقه با نگرش خودمانی. نگرشی که توجیه گر بی تفاوتی به هستی و زندگی است. اصلا ضعف و کاستیها را به سطح فضیلت برمی کشد.

دیگر عمری از من گذشته است. منی که به رغم دلخوری از عرفان ، دور از تجملات بوده و زندگی با قناعتی را پیشه کرده ام.

راستش حتا داستان ِ بلوغم نیز با پی بردن به وجود ضعف و اِشکال شروع شد.

معمولا آدمی در بلوغ و با بالغ شدن به احساس ِ توانایی و قدرت می رسد. ولی سرنوشت ِ من استثنایی از این قاعده بوده است.

بلوغ ِ دختران معمولا، به جز آن لکه بینی معروف ، همراه است با احترام ِ بیشتر. احترام به آنانی که مادران ِ آتی هستند. آنجاهایی که خر و یابو در دسترس است و نیز در ممالک ِ پیشرفته یا نزدِ خانواده های متمول ، بلوغ ِ دختران ، این اختران آسمان عصمت و بکارت ، غالبا مصادف است با لذت ِ سوارکاری.

کلاسهای آموزش ِ اسب سواری همیشه پُر است. شاگردان ِ تی تیش مامانی با کمال ِ میل به اصطبلهای حاشیه شهر سر می کشند. آنان بی آنکه لحظه ای از بوی تپاله و گِل و شُل زیر پا گله داشته باشند، با طیب خاطر حاضرند که چهارپایان ِ ریز و درشت را نظافت و نوازش کنند. اغلب ِ دوشیزگان ، ناآگاهانه و فقط بصورت ِ غریزی ، ابتدا از قاچ زین و گردن ِ حیوان خوششان می آید. وقتی در سواری ، حسی را میان پاهای خود کشف می کنند که از شکم به سینه می رسد و باعث ِ لرزش ِ تنفس می گردد. آنان در این اوقات هنوز نمی دانند که تعلیم سوارکاری چه مزیتهای دیگری دارد. مزیت تعلیمات را وقتی در می یابند که با تشکیل خانواده از گرده ی جنس مخالف سواری بگیرند.

پدرانی وجود دارند که از فرط حسادت به دامادان ِ آتی ، ترجیح می دهند دخترشان اولین تجربه های حسی بلوغ را با اسب سواری کسب کنند. به هرحال کُل ضایعات این عملکرد برای آنان مطلوبتر است تا اینکه فرزندِ نازنینشان موردِ لمس و نوازش یک غول بیابانی بی شاخ و دم قرارگیرد.

غول بیابانی که در واقع نشانه و تخلص هنری برای یک نکره ی همنوع و همجنس ِ پدران است.

منتها پا روی حقیقت نباید گذاشت که در اوقات بلوغ دختران به پدران ظلم می شود. پدرانی که هم چوب ِ جنس ِ خشن بودن را می خورند و هم از آن جنبه های لطیف زنانه بی خبرمی مانند.

این جنبه های لطیف را فقط مادران ِ مدبر نظاره می کنند. زنانی که برای برآمدگی پستانها و به امید غنچه گشتن ِ سینه ی جگرگوشه هایشان ، ناموس پوش و لباس ِ زیر تدارک می بینند.

معمولا مراسم ِ خرید سینه بند یا کرست برای دختران ، که حتا تلفظ اسم فرنگی اش نیز برای آدمهای نجیب خالی از شرمگینی نیست ، ماجرای هیجان داری است که دور از چشم ِ مردان انجام می گیرد.

ماجرای تجربه ی بلوغ ِ پسران هم که گفتن ندارد. بلوغ ِ اینان وقتی صورت می گیرد که متوجه برجستگی عضو و آلت ِ خویش شوند.

البته این امر خیلی زودتر از ظهور خیره کننده ی کرک و پشم بر صورت اتفاق نمی افتد. ظهوری که به سرشماری هرروزه ی تارهای مو در آینه می رسد. در کنار این سرشماری ، معمولا توجه جوانان به عضو مخفی خود با تحریکات خواب و خیال همراه است. تحریکاتی که مردان نارس را به تجسم ِ جنس ِ مخالف می کشد. آنهم تجسم زن تسلیم و حاضر به عریانی. پسران آنگاه در حالتی مرکب از تکریم و جاذبه ، مشغول ِ خویش می شوند. در همین سرگرمی با خود، سراغ ِ عضوِ برجسته ی خویش می روند. پس از تماس اولیه که با تشدیدِ تپش قلب همراه است ، آنقدر آن را وَرز می دهند تا ابرازِ وجودی سرخوشانه ، گیریم برای لحظه ای کوتاه ، حاصل گردد.

بیچاره جوانان ِ جاهل و دچار حس گناه که بی اطلاعی از علم و ادب بر جبین شان حک شده است.

اینان بعدها به پند و اندرزِ عبیدِ فاضل پی می برند که سروده: "وقت آن شد که عزم کار کنیم رسم الحاد آشکار کنیم خانه در کوچه ی مغان گیریم روی در قبله ی تتار کنیم روزگار، ار به کام ما نبود کیر در کون روزگار کنیم بهر کون تا به چند غصه خوریم بهر کوس چند انتظار کشیم کوس و کون چون بدست می ناید جلق بر هر دو اختیار کنیم بنشین ای عزیز تا بتوان به از این در جهان چه کنیم جلق می زن که جلق خوش باشد جلق در زیر دلق خوش باشد."

جوانان اما اگر زیادی مفتون ِ این ابیات شوند و بخواهند آن را مدام سرمشق قرار دهند، به سراشیبی مهیبی می افتند.

سراشیبی که از آدم ، نقال بیکاره یا شاعر آواره می سازد. اولی مدام از انواع دستمایه های تُفی ، روغنی یا صابونی می گوید که گویا بر احلیل کشیده می شود. دومی هم که سرانجام در رثای مشتوزدن می سراید تا تصور شرمگاه نرم و مرطوب را با هزار نماد و استعاره بپوشاند.

سر آخر هم شعرش اینگونه پایان یابد

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد