شکلاتی برای تو

داستان های کوتاه غیــــر حرفه ای

شکلاتی برای تو

داستان های کوتاه غیــــر حرفه ای

بدون عنوان سه

یک شب یک یوفو وارد اتاقم شد. پتو را از روی سینه ام کشید و توی صورتم فوت کرد. من به تو فکر می کردم و پتو را دوباره روی خودم کشیدم، او پتو را کشید و من دوباره روی خودم کشیدم. کنار گوشم با صدای یکنواختش گفت تو کارهای مهمتری داری.
من قلبم تند می زد همان طوری که زمانی که تو توی چشمانم زل می زدی...
من بدون اینکه چشمانم را باز کنم بلند شدم و به سمتش چرخیدم. با ترس گفتم: موجود فضایی احمق من تنها کار مهمم فکر کردن به اونه...
یوفو گفت: تو که می دانی این کار ابلهانه ی تو چه عواقبی دارد...
توی دلم خالی شد مثل زمانی که تو دستت را به سمتم دراز کردی...
یوفو گفت: حیف فعلا از اعمال زور روی شما بر حذر شده ام.
من گفتم: زور ساده ترین راه و کم جواب ترین راهه.
یوفو توی صورتم فوت کرد، خیلی نزدیکم بود و اعصاب بهم ریخته ام را چک کرد و گفت: می دونم...
باد سردی به صورتم خورد و احساس تنهایی به من دست داد چشمانم را آرام باز کردم هیچی نبود. یک لیوان آب خوردم و از پنجره یک شب پاییزی را نگاه کردم و فکر کردم از دست دادن همه چیز چقدر کار معمولی به نظر می رسد و دوباره با فکر کردن به تو رفتم خوابم را زیبا کنم...



محمدی پناه

پاییز 91