شکلاتی برای تو

داستان های کوتاه غیــــر حرفه ای

شکلاتی برای تو

داستان های کوتاه غیــــر حرفه ای

فال

پدر روی کاناپه وسط پذیرایی نشسته بود. سپیده توی اتاق از پنجره حواس خودشو داشت به آسمون پرت می کرد. یک کیف گوشه اتاق بود سپیده نگاهی به پذیرایی کرد و کیف رو از اتاقش برداشت و کنار در خروجی گذاشت و اون رو یک جوری گذاشت که دیده نشه. پدر پشتش به در بود، سپیده آهسته داخل پذیرایی رفت و روبروی پدر نشست. پدر فال ورق می گرفت. پدر: بازی می کنی سپیده؟    - نه، می خوام برم جایی...

پدر نگاهی به سپیده کرد (با لبخند): می خوای فال عشقت بگیرم؟  سپیده: فال منم مثل فال مامانه...

پدر توی چشمهای سپیده زل زد و خاطره رفتن زنش رو مثل عکسهای شهر فرنگ مرور کرد. بعد شروع به فال گرفتن کرد، سپیده ناخواسته تو دلش نیت کرد. گوشی سپیده شروع به زنگ زدن کرد. پدر به سپیده نگاه کرد. سپیده گوشی رو از جیبش در آورد. - مریمه... یه هفته اس با هم قهر کردیم...

پدر در حین فال گرفتن لبش رو گاز گرفت همان طوری که سپیده تو بچگی اش کار زشتی می کرد و لبش رو گاز می گرفت.!.

سپیده تو اتاق رفت، گوشی رو چسبوند به گوشش و از پنجره به خیابون نگاه کرد.  - الو... چند دقیقه... منتظر... وایستا... میام.

سپیده به یک اتوموبیل سفید رنگ خیره بود که جمله آخر رو گفت و گوشی رو قطع کرد.

سپیده از اتاق به سمت در خروجی رفت، در رو آهسته باز کرد و به همراه کیف بزرگش از در خارج شد...

پدر هنوز پشتش به در بود: سپیده فالت خوب اومد...

پدر بعد از مدتها لبخندی زد و یک قطره اشک ناخواسته از خوشحالی، از چشمای پدر روی میز افتاد و دلش رو به فال ورق امیدوار کرد...          

 

                                               

 محمدی پناه  

فروردین ۹۱

نظرات 14 + ارسال نظر
hadi دوشنبه 14 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 07:06 ب.ظ http://lovehv.blogfa.com/




<!-- start logo cod off http://www.lovehv.blogfa.com --><p align="center"><p align="center"><a href="http://www.lovehv.blogfa.com" target="_blank"><img border="0" src="http://130.0.img98.net/out.php/i258612_untitled.gif" width="145" height="260" alt="? hadi####tooooooo ?"></a></p><!--finish logo cod off http://www.lovehv.blogfa.com -->


وبلاگ قشنگی دارین خیلی از مطالبش خوشم اومد
به منم سر بزن
در ضمن نظر یادتون نره
اگه موافق به تبادل لینک هستین کد که دادم رو تو تنظیمات بلاگتون بذارین(در قسمت کدهای جاوا






توضیحات: هر شکلک ماله یک خط از نوشته های شماست دوست عزیز.

دخترک تنها دوشنبه 14 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 07:36 ب.ظ http://loveafterdie.blogfa.com

دیووووووووووووووووووووووووووونه قشنگ بودپسر...
هستمممممممممممممم

مرسی فداتشم...

فریناز دوشنبه 14 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 11:28 ب.ظ

کاش یکی فال منم می گرفت...

شاید اونم خوب میومد...

خوب میاد آقا مجید؟

انشالله که خوب میاد فریناز خانم...

خودت بگیر سخت نیست...

فریده سه‌شنبه 15 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 03:33 ب.ظ http://ferimoti.blogsky.com

سلام
ازین دخترایی که باباشونو تنها میذارن حرصم میگیره
خب بازی میکرد با باباش ...چی میشد؟

احتمالا می خواسته واسه همیشه ترکش کنه...
سلام... ممنون.

رحمان سه‌شنبه 15 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 09:33 ب.ظ

بعضی وقتها
دل را باید سپرد
به خیالی
نیمه خوش
نیمه تلخ

تنهایی تنها چیزیه که مال خودمونه رحمان جان...

[ بدون نام ] سه‌شنبه 15 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 09:48 ب.ظ

حالا کجا میخاست بره؟!
شانس دارن مردم...فالشو خوب میاد...

چه می دونم؟!
داستان غم انگیز بود: دختر می خواست پدرشو که تنها بود ولش کنه و پدر دلخوش به فال ورق بود...

خسروی پنج‌شنبه 17 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 12:55 ب.ظ http://molaghat1.blogfa.com

سلام..قشنگ بود

شادیــ پنج‌شنبه 17 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 08:27 ب.ظ http://1fenjanghahve.blogfa.com/

سلام
اگه بابای من بودن به جای فال و اشک و این حرفا... پا میشدن ببینن کیه پشت پنجره! بعدشم... د بیا......
بابا ها هم باباهای قدیم!

سلام...
وقتی یه زندگی از هم می پاشه... این می شه...

مطهره پنج‌شنبه 17 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 10:47 ب.ظ http://ferimoti.blogsky.com

اون بی اسمه من بودما... :)

دخترک تنها جمعه 18 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 09:22 ق.ظ http://www.loveafterdie.blogfa.com

چقد آدم میتونه پررو باشه الان کجایی اوخ یادم رف کامت خراب کردی اوشگول...
داستانتو ی دور دیگه خوندم بابای من اگه از نظر واقعی بخوایم بگیم میرفت خونه بابابزرگم چوب دستیشو میگرف می افتاد دنبال یارو از اینجا تا خودنیشابوردنبالمون میکرد
آقامجید۱-۰بنفع تو دارم برات اون غلط املایی نیس...
اشتباه چاپیه چراخودت نرفتی درستش کنی...بدرود




من شنبه 19 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 12:40 ق.ظ http://mydreams88.blogfa.com

آخ که کاش این فالها حقیقت داشت!
بارهاست که تفال میزنم و می گوید:
یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور...
اما...


یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور...
اما نداره...!

شادی سه‌شنبه 22 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 12:40 ب.ظ http://shadi-shadi.blogsky.com


نمی رنجم...

نمی میرم..

اما....

اگر روزی ترا گفتند:

«چشمت را بگیر از من»

-تو با من صلح کن!

نگاهت را به من بسیار کن٬

بسیار کن!

که من بی چشم مستت زار و غمگینم

نمی خندم...

نمی مانم...

که می رنجم..

که می میرم!!!!


salam...

شادی چهارشنبه 23 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 01:20 ب.ظ http://shadi-shadi.blogsky.com

لحظه ها را با حسرت مینگرم

که می افتند به خاکم!

وتبدیل میشوند به وقت های طلائی

ومن بی بهره ، ازاین دگردیسی...

مرسی که سر زدی

خواهش...

سمانه چهارشنبه 23 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 07:50 ب.ظ http://www.samane1373.blogsky.com

سلام
وبلاگت قشنگ بود
به منم سر بزن
مخسی
بای


باشد...
ممنون...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد