شکلاتی برای تو

داستان های کوتاه غیــــر حرفه ای

شکلاتی برای تو

داستان های کوتاه غیــــر حرفه ای

نوشته های مرده


دارم دیونه می شم توی خونه نشستم و هنوز توی سرم می کوبه بنویس...سرم درد می کنه ، خیلی درد می کنه....
مادر:به رفیقت زنگ نزدی؟
اااا ...چرا وسط نوشتن من حرف می زنی مگه نمی بینی باید بنویسم.خب از دیروز شروع می کنم دیروز عصر که با مادر رفتیم بیرون
بارون می اومد:
توی خیابون دارم راه می رم.اونم به سبک این بچه متال های اوسکول که دستاشونو توی جیباشون می چپونند و یه کم قوز تحویل مردم می دن.
مادر:از کنار بیا تا خیس نشی؟
- باز که اومدی ولی واقعا" تشنه ام بود ای ول یه چای می چسبه - جواب مادر رو نمی دم یعنی عادت کردم هیچ وقت جواب ندم حتی به خودم به خود نفهمم.
از کلاهم داره آب می چکه یه احساس غرور بهم دست می ده ، یه جفت کرکس رو می بینم که زیر چتر لمیدن و دارن توی خیابون پیاده روی می کنند چقدر احمقند ، نه به اندازه من - جا کم بود که اومدی جلوی من نشستی و داری روی این موهای سرم خاک می پاشی.پاشو تا هنوز خودم از اینجا نرفتم و گورم رو گم نکردم.-
قرار بود کفش بگیرم.خودتون انتخاب کردین من فقط پام کردم بعد رفتیم یه لباس فروشی و گفتین شلوار هم می خوای؟ یه نگاه به خودم کردم گفتم نه!بعد شما یه شلوار به دستم دادین گفتین برو پات کن منم پام کردم گفتین خوبه گفتم آره،بعد کلی وسیله به دستم دادین گفتین برو خونه به سلامت ما می خوایم بریم طلا فروشی.کاش می شد که یه دستبند هم برای من می گرفتین اینو می شد به همه نشون داد اونوقت همه می گفتن پسره دستبند دخترونه دستش کرده....
- داری چای می خوری خوب یه تعارف هم به من بزن سی دی خش دار که نیستم یه آدم شکست خورده گرسنه هستم.در باز می شه باز این دیونه کوچولو که قدش از من بزرگتر شده میاد.آواز نخون از راه نرسیده می خواد رو دست رضا صادقی بزنه برو بچه با اون جورابا که تا روی زانوهات میآد یعنی چی ورزشکاری؟چی می گی؟خب به تو چه چای من سرد شده باز دوباره می گی:چایت سرد شده! اینم شد جمله چایت سرد شده.

داشتم چای می خوردم شرمنده طول کشید.
صبح شده به زور از خواب پا می شم باز کسی خونه نیست ساعت 10 کلاس دارم اولین کاری می کنم یه سی دی توی اون دستگاه پرت می کنم و تا برام نق نق کنه.
باز خروپفت در اومد خوب تو که عرضه خوابیدن نداری خوب نخواب.. این کوچولو هم که هی داره ور می زنه خوب من به کی گوش بدم.این خواننده هم که قیافش مثل تربچه می مونه برام صداشو علم می کنه دارم فکر می کنم که منم یه آلبوم بدم بیرون..
امروز روز خوبیه چند قدمی ایستگاه اتوبوس اتوبوسه حرکت می کنه... می دونم امروزم ... برای همین زودتر بیرون اومدم.
-خیلی بی چشم رویی!
ببینم می تونم این نوشتن اجباری رو تموم کنم. می رسم به دانشگاه توی دانشگاه کسی بهم سلام نمی کنه این برام خیلی دردناکه یا یه فاجعه ست فاجعه ای بزرگ که دارم ثبتش می کنم.توی کلاس هم که مثل مترسکها می شینم و بعد لک لک میام خونه دوباره به اتوبوس نمی رسنم هوا سرده من از سرما بدم میاد این نفرت همیشه توی نوشته هام خیلی راحت زندگی می کنه.سرم درد می کنه اونم از بس این موجود شیطانی توی سرم می کوبه :بنویس..بنویس..پاشو شر به پا نکن
کفشه برام بزرگه و شلواره برام گشاد می دونم اگه بهت بگم تو می گی مگه پاهات باهات نبود...