شکلاتی برای تو

داستان های کوتاه غیــــر حرفه ای

شکلاتی برای تو

داستان های کوتاه غیــــر حرفه ای

روی صندلی بشین

خرج خـانه داشت اذیتـش می کرد. شوهرش بود ولی خـودش می دانست ازدواجشان فقط به خاطر حرف مردم بوده. من خیلی دوست داشتم کمکـش کنم ولی اون خودش اینطور می خواست. اون با شوهرش در طول روز یه ناهار هم نمی خورد چه برسـد به اینکه با او خواسته باشد همخواب هم شده باشد.

من خیلی دوست داشتـم کمکش کنم برای همین مقداری پول برایـش به طور ناشنـاس فرستادم.

خودش گفت یک نفر براش پول فرستاده. گفت خیـلی دوست داره بدونه کی بـوده. من بهش گفتم فکر می کنی کی می تونـه باشه؟ اون فقـط چنـد تا حدس زد من بهش گفتم اگه هر کدوم صد تـومن داده باشند می شـه چارصد تومن، پول توی پاکت هـم که چارصد تومـن بود. پس حدست درستـه!. اون فقـط خنـدید. من شک کردم نکـنه بفهمه که من براش پول فرستادم. اون گفت پس باید بهشون نفری صد تومن برگردونم. من گفتم شاید اونا نداده باشند. اون باز خندید.

خیلی دوست داشتـم باهـاش زندگی کـنم باهـاش غذا بـخورم باهـاش بخوابـم و باهاش دوست باشم اما خودش نمی خواست.

 امروز شوهـرش زنگ زد اون کنـارم روی مبـل لم داده بود خیـلی آروم و راحـت و گاها" رسمی با شوهـرش صحبت می کرد. من خندم گرفته بود چون شوهـرش زنگ زده بود که بـگوید پـول لازم دارد یا نه؟ انگـار به گوش او هم رسیـده بـود که خرج خانه  زنـش را اذیت می کند. هوا تاریک شـد گفت بایـد برم ویزیت دکـتر دارم من گفتم می رسونمت اون گفت نه ممنون توی این شهر یه بنده ی خدا پیدا می شه که مـنو برسونه. من گفتم مگه من بنده خدا نیستم. اون خندید، گفت شما فرشته اید.

امروز با سر و صورت خاکی وارد شد من بلند شدم اون نشست. اون گفت فکر کردم حمله کردند. فهمیـدم دوباره توی بیـداری خواب دیده خواب جنگ. لباساشـو براش تکوندم. در همان حال شروع کرد حرف زدن:

همه فکر می کنند شوهرم به خاطر این منو ول کرد که من روانیم توی بیداری خواب می بینم ولی نه اون کنار اومده بود. اینو به کسایی که خیلی بهم نزدیکند می گم اون منو امتحان کرد فکر کرد من از امتحانش رد شدم. اینو فقط به تو می گم من از دستی این کـار رو کردم. جواب تلفـن رو دادم و با اون غریبـه قرار ملاقات گذاشـتم. دیگه شوهـرم رو ندیـدم تا اینکه برگه طلاق در خـونه اومـد فهمیـدم دیگه اون آزاد شـده.

روی صندلی کنارش نشستم دیـدم بارون می آد بهـش اشـاره کردم اون نگاه کـرد من سرم رو پاییـن انداختم گفـتم : این شوهرت پس چی؟ گفت: این همـون غریبه هست. برگه طلاق روبرام آورده بود من نمی دونستم. بعدها خودش گفت ویه روز نمی دونم از کجا همه چیز رو فهمیده بود خودش پیشنهاد داد تا اسمش توی سه جـلدم بخوره تا برام حرف درست نکنند.

حرف از دوست داشتن نبـود حرف از بیـن بردن دوست داشتن به دست خودش بـود. بهم نگاه کردگفت:پولش روجورکردم می خوام بهش پس بدم.گفتم کی رو می گی؟ می خواست یه چیزی بگوید که نگاهش به رنگیـن کمان داخل پنجره افتاد و با دستش آن را نشان داد و شروع کرد به نگـاه کردن بـدون اینکه حرفی بزند یا پلکی  بزند ..  

                                       

نظرات 2 + ارسال نظر
سمیرا سه‌شنبه 22 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 04:39 ب.ظ

سلام داستان بدی نبود ...

کسایا پنج‌شنبه 8 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 12:08 ب.ظ

داستانت رو خوندم نمی دونم داستان نویسی یا نه اگه خودت نوشته باشی این خیلی خوبه چون داستانت قدرتمند وبا مفهومه. شخصیت زن یه زن امروزیا با دغدغه هایی که داره و امیدی که از دلش بیرون نرفته واز همه مهم تر آرامشش... خوبه که به موضوعی اشاره کردی که زنها و دخترای ایرانی باهاش درگیرن
تصورش رو بکن یه بار تو رو بایکی دیده باشن و از ترس آبردت مجبور بشی زنش بشی... هستن زنهایی که خودشون رو گرفتار سجلد و شناسنامه میکنن
خوشحالم که وبلایگت رو. کشف کردم امیدوارم دوستای خوبی باشیم دوباره بهت یر می زنم

کسایای عزیز از تعریفت تشکر می کنم با اونکه می دونم داستانم اونقدرها خوب نیست دو تا فیلمنامه کوتاه در باره زنان نوشتم که تا پایان پاییز بصورت فیلم کوتاه می سازم که فضاش به ضعیف بودن زنان جامعه ما مربوطه.
امیدوار شدم که داستان بنویسم!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد