شکلاتی برای تو

داستان های کوتاه غیــــر حرفه ای

شکلاتی برای تو

داستان های کوتاه غیــــر حرفه ای

بدون عنوان سه

یک شب یک یوفو وارد اتاقم شد. پتو را از روی سینه ام کشید و توی صورتم فوت کرد. من به تو فکر می کردم و پتو را دوباره روی خودم کشیدم، او پتو را کشید و من دوباره روی خودم کشیدم. کنار گوشم با صدای یکنواختش گفت تو کارهای مهمتری داری.
من قلبم تند می زد همان طوری که زمانی که تو توی چشمانم زل می زدی...
من بدون اینکه چشمانم را باز کنم بلند شدم و به سمتش چرخیدم. با ترس گفتم: موجود فضایی احمق من تنها کار مهمم فکر کردن به اونه...
یوفو گفت: تو که می دانی این کار ابلهانه ی تو چه عواقبی دارد...
توی دلم خالی شد مثل زمانی که تو دستت را به سمتم دراز کردی...
یوفو گفت: حیف فعلا از اعمال زور روی شما بر حذر شده ام.
من گفتم: زور ساده ترین راه و کم جواب ترین راهه.
یوفو توی صورتم فوت کرد، خیلی نزدیکم بود و اعصاب بهم ریخته ام را چک کرد و گفت: می دونم...
باد سردی به صورتم خورد و احساس تنهایی به من دست داد چشمانم را آرام باز کردم هیچی نبود. یک لیوان آب خوردم و از پنجره یک شب پاییزی را نگاه کردم و فکر کردم از دست دادن همه چیز چقدر کار معمولی به نظر می رسد و دوباره با فکر کردن به تو رفتم خوابم را زیبا کنم...



محمدی پناه

پاییز 91

امروز تصمیم گرفت

صدای ضجه زدنش از داخل اتاق می آمد، صدایش مثل کشیده شدن پوست روی سطح آسفالت داغی که قیر و خرده سنگ های کوچک  باعث کنده شدن پوست می شد بود...

پدر یاد زمانی افتاد که میلاد هم قد الهه بود و پایش را روی شیشه های خرد شده پنجره گذاشته بود و این اولین نگرانی پدر از دیدن خون پسرش بود. پدر در این شش ماهی که صدای درد کشیدن پسرش را می شنید این اولین روزی بود که دعا کرد کاش زودتر تمام کند...

امیر حسین روزهایی را که برادرش میلاد سالم بود را کم کم باور نمی کرد و در سرش مشغول نقشه کشیدن برای درد نکشیدن میلاد بود، می خواست کار را تمام کند و این کمی آرامش می کرد...

الهه توی اتاقش مشغول انجام تکالیفش بود. امروز در مدرسه همکلاسیش رها به او گفته بود: «کاش دادشت زودتر بمیره.» الهه دوست داشت بگوید: «کاشکی داداش خودت زودتر بمیره.» ولی نتوانست و حتی فکر کرد شاید این برای میلاد بهتر باشد پس نتیجه گرفت چون خدا دعای او را زودتر برآورده می کند باید دعا کند میلاد زودتر بمیرد...

مامان تا حالا یکبار هم به مردن پسرش فکر نکرده بود اصلا دوست نداشت به این چیزها فکر کند. با هر صدای ضجه ای پلک هایش می پرید و چیزی زیر لب می گفت و برای اینکه کسی متوجه بغضش نشود خودش را مشغول پیاز پوست کندن کرد.

امروز مامان تصمیم گرفت پسرش را برای پابوسی آقا امام رضا به شهر مشهد ببرد...

محمدی پناه

فروردین 91

فال

پدر روی کاناپه وسط پذیرایی نشسته بود. سپیده توی اتاق از پنجره حواس خودشو داشت به آسمون پرت می کرد. یک کیف گوشه اتاق بود سپیده نگاهی به پذیرایی کرد و کیف رو از اتاقش برداشت و کنار در خروجی گذاشت و اون رو یک جوری گذاشت که دیده نشه. پدر پشتش به در بود، سپیده آهسته داخل پذیرایی رفت و روبروی پدر نشست. پدر فال ورق می گرفت. پدر: بازی می کنی سپیده؟    - نه، می خوام برم جایی...

پدر نگاهی به سپیده کرد (با لبخند): می خوای فال عشقت بگیرم؟  سپیده: فال منم مثل فال مامانه...

پدر توی چشمهای سپیده زل زد و خاطره رفتن زنش رو مثل عکسهای شهر فرنگ مرور کرد. بعد شروع به فال گرفتن کرد، سپیده ناخواسته تو دلش نیت کرد. گوشی سپیده شروع به زنگ زدن کرد. پدر به سپیده نگاه کرد. سپیده گوشی رو از جیبش در آورد. - مریمه... یه هفته اس با هم قهر کردیم...

پدر در حین فال گرفتن لبش رو گاز گرفت همان طوری که سپیده تو بچگی اش کار زشتی می کرد و لبش رو گاز می گرفت.!.

سپیده تو اتاق رفت، گوشی رو چسبوند به گوشش و از پنجره به خیابون نگاه کرد.  - الو... چند دقیقه... منتظر... وایستا... میام.

سپیده به یک اتوموبیل سفید رنگ خیره بود که جمله آخر رو گفت و گوشی رو قطع کرد.

سپیده از اتاق به سمت در خروجی رفت، در رو آهسته باز کرد و به همراه کیف بزرگش از در خارج شد...

پدر هنوز پشتش به در بود: سپیده فالت خوب اومد...

پدر بعد از مدتها لبخندی زد و یک قطره اشک ناخواسته از خوشحالی، از چشمای پدر روی میز افتاد و دلش رو به فال ورق امیدوار کرد...          

 

                                               

 محمدی پناه  

فروردین ۹۱

بوی مهر

بوی مهر می آید... و من هی لعنت می کنم به دبستان... 

به پاییز که فکر می کنم همه تنم می لرزد.. روزها را که می شمارم هی اضافه می آورم به آذر که می رسم یاد زنگ آخر مدرسه می افتم...  

لعنت به این نوشتن های بی خود...

فقط می خواستم بگویم کاش یک روز می آمدی و می دیدی که هنوز ماه مهر سر کوچه شما در بیست و چهارسالگی منتظرت هستم...  

املاء

مشت شو باز کرد... گفت: به این نتیجه رسیدم خدا هم وجود داره... هم نداره...

پیرزن گفت: باز داری کفر می گی..؟

جوانکی که تیپ ساده و عینک دودی به چشم زده بود گفت: داستان نوشتن در دو مورد ساده است یکی درباره مرگ ... یکی درباره عشق ...

جوانک اینو رو به زن جوانی که بیرون پنجره را نگاه می کرد گفت.

اونی که مشت شو باز کرده بود مشت دیگرش را کنار مشت باز کرده اش گذاشت: خدا تو این مشتم که دیده نمی شه هست ولی این مشتمو که باز کردم ببین خالیه... نیست..!!

پیرزن به فرزندش طوری نگاه کرد که به یک غریبه کافر باید نگاه می کرد.

جوانک خودکار و دفترش را از کیفش درآورد و شروع به نوشتن کرد پسربچه ای که روبروی او نشسته بود و به جوانک مثل یک موجود فضایی خیره شده بود گفت: چی دارید می نویسید؟

جوانک گفت: یه داستان درباره مردی که عاشق بود ولی فهمید قراره بمیره....

زن که بیرون پنجره را نگاه می کرد نیم نگاهی به جوانک کرد.

شخصی که مشتش را باز کرده بود مشت دیگرش را هم باز کرد: خودم بهش گفتم دوست دارم... خودم بهش گفتم دیگه نمی خوامت... مجبور بودم... نه بار اول چیزی گفت نه بار دوم.

پسربچه گفت: کتابای مدرسه ما رو هم شما نوشتید؟

جوانک خندید: من کتاب درسی نمی نویسم، فقط رمان.

در این حین مردی وارد کوپه شد و گفت: لطفاً بلیت های خودتون رو نشون بدید؟   

زن جوان دستش از زیر چادرش به همراه دو بلیت بیرون آمد...

جوان نویسنده روی به پسربچه گفت: پیدا کردم... همه اتفاق ها توی قطار می افته... یه ایده ناب...

بعد سرگرم نوشتن شد.

پسربچه فکر کرد کلمه قطار نوشتنش سخت است بهتر که آقای نویسنده کتابهای درسیشان را ننوشته و باعث نشده املاء را مثل ریاضی شهریور امتحان دهد!
مردی که بلیت ها را گرفته بود چیزی روی کاغذی که همراش بود نوشت، بلیت ها را داد، در را بست و رفت...

مجید محمدی پناه

مردادماه 90  

 

کجا می ریم بابا؟

استارت ماشینش رو زد. پسربچه ی معلولش صندلی عقب نشسته بود. آینه بغل رو نگاه کرد و حرکت کرد. پسربچه: کجا می ریم بابا؟ مرد: می خوایم بریم پارک شادی ... بازی کنیم ... 

پسر بچه به روبرو خیره شده بود و عکس العمل خاصی نشون نداد. مرد هم بدون هیچ حرکت اضافه ای به روبرو خیره بود و مشغول رانندگیش بود. پسربچه: کجا می ریم بابا؟  

موتور سواری با سرعت از ماشین آنها سبقت گرفت. صدای ناخراشیده موتور توی گوش دو نفرشون زوزه کرد.

مرد: قبرستون می ریم ...

باز پسربچه هیچ عکس العمل خاصی نشون نداد... و مرد همچنان مشغول رانندگی بود... 

پسربچه:کجا می ریم بابا؟ 

مرد: یه زن خوشگل دیدم ... می گه من آدم خوبی هستم ... می گه فقط یه شرط داره ..می ریم شرطه اون اجرا کنیم... 

پسربچه به بیرون خیره بود و مغازه ها رو نگاه می کرد. و دوباره به پدرش نگاهی کرد: کجا می ریم بابا؟ 

مرد از توی آینه به پسر بچه ش که تازه ۱۲ سالش شده بود ولی اندازه یه بچه ۳ ساله چیزی بلد نبود نگاه کرد: با بهزیستی صحبت کردم ... اونا قبول کردن .. 

مرد به آینه بغل نگاهی می کند و وارد خیابان فرعی می شود...

 

 

محمدی پناه 

اتفاق

دو تا ماهی قرمز توی تنگ روی اپن خونه بودند. مهسا روی تختش دراز کشیده بود که رها اومد و کنار مهسا روی تخت نشست شکم مهسا رو نگاه کرد مهسا چشمانش رو باز کرد و به رها نگاه کرد رها ۱۵ سالش بود و اطلاعاتی درباره تولید مثل انسان فقط توی مدرسه خونده بود رها دستش رو رو ی شکم مهسا گذاشت: 

- این بار اول که من دستم رو روی شکم یه زن حامله می ذارم. 

مهسا که تازه بیست و چهار سالش شده بود فقط لبخند زد. رها یه کم به خودش جرئت داد و سرش رو نزدیک شکم برآمده مهسا گذاشت. 

مهسا: تو هم یه روز تجربه می کنی... 

رها لباش باز شد و دندونای سفیدش دیده شد و دوباره دستش رو روی شکم مهسا گذاشت: 

می شه ... لباست بالا بدی؟... اگه اشکال نداره؟ 

مهسا یه تکونی به خودش داد و لباس بلندش رو از روی زانوش بالا کشید رها کمی نگران بود ولی این فرصت رو غنیمت می شمرد که دیدین بدن یک زن حامله رو برای اولین بار از دست نده. دستش رو روی شکم مهسا گذاشت و موهاشو رو از روی گوشش به پشت گوش انداخت و گوشش رو به شکم مهسا چسبوند: 

- قلب داره؟ 

- نمی دونم ولی دست و پا داره و تکون می خوره. 

- چطوری شد؟! 

مهسا با تعجب رها رو نگاه کرد. 

- اتفاق افتاد ... دست خدا بود ... 

بعد بلند خندید. رها فقط با خودش فکر کرد امروز روز بزرگی براش بوده و براش اتفاق افتاده. خیلی دوست داشت به مهسا بگه که دیگه باکره نیست ولی مردد شد و ... نگفت

مهسا دستش رو روی دست رها که روی تخت تکیه گاهش شده بود گذاشت و نوازش کرد و گفت: دختر ... غصه نخور ... تو هم بزرگ می شی ... یه روز خانم می شی ... یه روز از خواب بلند می شی می بینی شکمت بزرگ شده !!! 

مهسا دوباره خندش گرفت. رها لبخند زد و فکر کرد فردا از خواب بلند شد دید شکمش بزرگ شده چطوری باید به خانواده اش توضیح بده که فقط اتفاق افتاده و دست خدا بوده ... 

 

         Image Hosted by Free picture hosting at www.iranxm.com            محمدی پناه / فروردین ۹۰

دیوار برلین

پیرمرد سمعک سیم دارش رو از توی گوشش برداشت و لباسش رو در آورد پسرک نگاه می کرد قبل از ایکه بیان تو حموم پیرمرد یه تکه سیمانی رو بهشون نشون داده بود و گفته بود که این ماله دیوار برلینه! پسرک نمی دونست برلین چیه! پیرمرد براش توضیح داده بود اینو براش هدیه آوردن که نشان آزادی و پایان کمونیست در آلمانه و از این تکه های سیمانی داخل موزه شهر برلین تو آلمان هم وجود داره واسش گفت ۲۰ سی سال پیش بعد از جنگ جهانی دوم شهر برلین رو به دو قسمت کردن نصفش مال شوروری و نصفش ماله آمریکا و فرانسه و انگلیس. شوروی ها نمی خواستن مردم برلین قسمت خودشون با مردم برلین اونای دیگه رفت و آمد کنن و آدمای هم که می خواستن از روی دیوار برن اونطرف رو با تیر می زدن و می کشتن! پیرمرد گفت شاید این سزای آلمانی ها بود که جنگ جهانی رو شروع کرده بودن و میلیون ها آدم به کشتن دادن! پسرک منظوره پیرمرد رو از جنگ و اینکه وسط شهر یه دیوار بکشن نمی فهمید پیرمرد گفت: مثل این بود که یه روز از خواب پا شی و ببینی تو خیابونی که زندگی می کنی وسطش یه دیوار کشیدن و تو هیچ وقت با افراد اونور دیوار اگه حتی دوستات و اقوامت و حتی مامانت باشن بتونی دیدار کنی! پسرک گفت: این خیلی بده و من نمی دونم اونوقت باید چیکار کنم! پیرمرد به اون گفت: تو ماشال.. واسه خودت مردی شدی!   

 Image Hosted by Free picture hosting at www.iranxm.com 

پسرک لیف حموم و صابون از پیرمرد گرفت و حوله رو بهش داد تا خودش رو خشک کنه و صندلی چرخ دار رو نزدیک پیرمرد گذاشت و به پیرمرد کمک کرد تاسوار بشه و حتی کمک کرد که لباسش رو هم بپوشه. پیرمرد ازش تشکر کرد و به پسرک گفت می خوام با ارزش ترین چیزی که دارم بهت بدم بعد تکه سیمانی رو بهش داد و پسرک ازش تشکر کرد و از خونه پیرمرد خارج شد. خونه پسرک اونور خیابون بود وقتی که از خیابون رد می شد به این فکر می کرد که فردا شاید اینجا بخوان دیوار بکشن برای همین چند لحظه همین طور به سمت خونه پیرمرد نگاه کرد تا بعدها بتونه به دوستاش بگه من اونور دیوار بودم! 

پیرمرد سمعک سیم دارش توی گوشش گذاشت تا بتونه آهنگی رو که از رادیو پخش می شد گوش کنه آهنگی که یادآور دورانی بود که عاشق دختری شده بود که اونطرف دیوار موند ولی یک روز بعد از مدت ها که دیوار خراب شده بود یه هدیه فرستاد ...   

 Image Hosted by Free picture hosting at www.iranxm.com

محمدی پناه 

اسفند ۸۹