گهگاهی بدون هیچ بهانه ای به ایستگاه قطار برو
و در اولین قطاری که رسید
همه دل مشغولی هایت را بگذار
و بگذار به هر کجا که می خواهد برود
من مردی را آخر می شناختم
که سالها این کار را می کرد
آنقدر که ماموران ایستگاه
یک لیوان اضافه برایش داشتند
تا چای بدون قندش را در آن بخورد
آنقدر که یک روز
ماشین نعش کش
تن له شده اش را به سرد خانه برد
و من امشب
اولین بار برایم اتفاق افتاد
بدون هیچ بهانه ای نشستم تنها
روی نیمکتی در ایستگاه قطار
و دست تکان دادم برای خودم
که با تو سوار قطار شد و رفت...
.
م.م.پ
