صدای ضجه زدنش از داخل اتاق می آمد، صدایش مثل کشیده شدن پوست روی سطح آسفالت داغی که قیر و خرده سنگ های کوچک باعث کنده شدن پوست می شد بود...
پدر یاد زمانی افتاد که میلاد هم قد الهه بود و پایش را روی شیشه های خرد شده پنجره گذاشته بود و این اولین نگرانی پدر از دیدن خون پسرش بود. پدر در این شش ماهی که صدای درد کشیدن پسرش را می شنید این اولین روزی بود که دعا کرد کاش زودتر تمام کند...
امیر حسین روزهایی را که برادرش میلاد سالم بود را کم کم باور نمی کرد و در سرش مشغول نقشه کشیدن برای درد نکشیدن میلاد بود، می خواست کار را تمام کند و این کمی آرامش می کرد...
الهه توی اتاقش مشغول انجام تکالیفش بود. امروز در مدرسه همکلاسیش رها به او گفته بود: «کاش دادشت زودتر بمیره.» الهه دوست داشت بگوید: «کاشکی داداش خودت زودتر بمیره.» ولی نتوانست و حتی فکر کرد شاید این برای میلاد بهتر باشد پس نتیجه گرفت چون خدا دعای او را زودتر برآورده می کند باید دعا کند میلاد زودتر بمیرد...
مامان تا حالا یکبار هم به مردن پسرش فکر نکرده بود اصلا دوست نداشت به این چیزها فکر کند. با هر صدای ضجه ای پلک هایش می پرید و چیزی زیر لب می گفت و برای اینکه کسی متوجه بغضش نشود خودش را مشغول پیاز پوست کندن کرد.
امروز مامان تصمیم گرفت پسرش را برای پابوسی آقا امام رضا به شهر مشهد ببرد...
محمدی پناه
فروردین 91
خدا تمومِ مریضارو شفا بده ،انشاللـــــــــــه
انشاللــه...

خدا این مجیدم شفابده انشاالله
نیگا این داستانتوخوندم خداوکیلی منظورت از این داستان چی بود آخه.....
پی نتیچه میگیریم داستانهای مجیدمث خودش بی سروته ان...هووووووووووووووووف اینقدبدم میاد از این جور داستانا....
دنبال یه فضا می گردم... فعلا دارم هنوز مشق می زنم... پست مدرن... خودم خیلی دوسش دارم.!!!.


خوبه فداتشم...
به منم سر بزن دوست عزیز
چشم...
دلم تنگ است از این دنیا چرایش رانمی دانم
من این شعر غم افزا را شبی صدبار می خوانم
چه می خواهم از این دنیا ،از این دنیای افسونگر
قسم برپاکی اشکم جوابم رانمی دانم
شروع کودکی هایم، سرآغاز غمی جانکاه
از آن غم تا به فرداها پراز تشویش ،گریانم
بهار زندگی رامن هزاران بار بوییدم
کنون باغصه می گویم خداوندا پشیمانم
به سوی در گه هستی٬ هزاران بار ٬رو کردم
الهی تابه کی غمگین دراین غم خانه می مانم
خدایا باتو می گویم حدیث کهنه غم را
بگو بامن که سالی چند دراین غم خانه مهمانم
دلم تنگ است از دنیا چرایش رانمی دانم
ولی یک روز این غم را زخود آهسته می رانم
مـــــــــــــــــــــــرسی
کجااااااااااااااااااااااااااااای؟
سلام .نوشته تلخی بود
ممنونم دوستِ من
حقیقتش عشقی در کار نیست اما نیرویی در این کلمه هست که حتی اداش رو در آوردن هم به آدم گرما وانرزی میده
تو قلبته...
غم داشت...........غم!!
وقتی داشتم فکر میکردم آخرین باری که آرامــش داشتم کی بود؟
سر از خاطـرات کودکی در آوردم !!
منم چند وقته هی حسرت کودکی رو می خورم...
جــــــــــــــدی میگی؟
کاش میشد...
یعنی میگیــــــــــــــن برم عاشق شم؟
قول میدی بری بیاریــــــــــــــــــــش؟؟؟
نکنه از این خارجکی هاست... اون ایدز میدز دارن...!!!!

می تونی امتحان کنی...
سلام علک آقای بیمعرفت چطوری؟؟عزیزه دلم آپم سربزن خوشحال میشم
حالا ما بی معرفت...
چشم...
سلام دوست عزیز
بنازم وبلاگتو
فکر نکن از شعار دادن دست برداریم
می شه...
چه غمگین
زندگی... انتخاب... زندگی... انتخاب... زندگی...


سلام ممنون
شما هم لینک میشید.
همین الان
مرسی...
هنــــــــــوز که عاشق نشدم اول باید قولشو بدی بعد
نه بابا خارجـــــــــــی چیه
*********************
ممنونم که سر میزنِی دوستِ عزیز
قول می دهم... شما همت کن..!
خواهش...
سلام آقای م
سلام...

بفرماین دم در زشته...
یه چای در خدمت باشم...
وااای چطوری دلشون اومده بگن بمیره:(
بازم به محبتو عشق مادرانه
بیخود نیست میگن بهشت زیر پاشونه:)
یه قالب نظرات شکلکی بذارید خب
باشه سر فرصت حتماْ می ذارم...
من از زندگی واقعی الهام می گیرم...!!!